-
و تنها نبود
چهارشنبه 7 فروردین 1392 22:41
باور می کنم، رفتن تو را . . باد بوی مرگ می داد. خورشید غروب سردی داشت. کبوتر چاق بود و خاکستری بود. کبوتر دم دم های غروب تصمیم گرفت بمیرد. کبوتر مثل بقیه نبود. از ماشین نمی ترسید و از لگد آدمها. میانه خیابان خاکستری راه می رفت. روی آسفالت، روی سنگفرش. کبوتر می دانست کجاست. می دانست روی درخت امنیت دارد. او می دانست پای...
-
نغمه های ناهنجار از بهشت ۱
سهشنبه 6 فروردین 1392 12:03
داستان از آن گوشه حقیقت شروع شد که حال ما باید خوب می بود، ولی کودک درون که این روزها سیگار می کشد و خودش را بین آدمها جا کرده، گفت نه. هوا خوب است و بهاری، همه سالم و سر حال، هر کسی پی نان خودش.
-
شکایت نه
سهشنبه 15 اسفند 1391 23:16
تعنهء ذهن مشوش من است که شب هوس روز و روز هوس شب می کند. آسمان آبی شده است، امید دارم در دل من هم جاری شود.
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 2 اسفند 1391 06:38
جاری میان چرخ دنده های زمان. جایی پشت توهم بودنم، دست هایم را با صابون می شویم و زندگی صرف می کنم. چایم را با شما می نوشم. نوش!
-
صدای باد
شنبه 30 دی 1391 01:27
شعر و شعور نه . . . بادبادک ، طعم آزادی را چشید . ترش و شیرین بود. بالاتر از خواب خدا پربد. ذهن بادبادک . . . بادبادک نه ذهن داشت و نه احساس می کرد. فقط خط باریکی از توحم بودنش ، نزدیک خیال من و تو نیاز بودن را فریاد زد و پاک شد.
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 3 دی 1391 22:44
در تاریکی شب، خیره به چراغ هایی در دور دست می مانم. یک . . دو . . یک . . دو . . یک . . دو . . انگاری سر جایم ایستاده ام و حرکتی نمی کنم. مثل توحم بودن من . . . آرزوی دیدن فردا برای مگس یک روزه. من در میان این دریای حذیان، چرا خندیدن از یادم رفت؟ چرا پشت جفنگ، به انتظار طلوع واقعیتی فراگیر ایستاده ایم؟
-
تقویم نو
سهشنبه 28 آذر 1391 00:04
امروز قراری با روزگار داشتم از صورت خندان یک سرباز چه می شود خواند؟ این تاخت نه شعار زندگی، بلکه راه است و راه انتخاب من است. هدف طی طریق است.
-
یخ
جمعه 19 آبان 1391 00:41
پسرک بازهم در خوابش، در آن صبح سیاه، کفش نپوشیده به مدرسه رفت.
-
لحظه های بی صبر
شنبه 15 مهر 1391 01:53
از روزها فقط تعدادشان تا بایدی دیگر یادم می ماند. روزها کوتاهتر و . . . عین هم می شوند. خاطرات آنقدر مرور می شوند، تا تک تک شان مثل دفتر ریاضی آخر سال شوند . . ورق خورده . . قدیمی . . تلخ . . آشنا
-
سقوط دلایل
چهارشنبه 5 مهر 1391 00:31
اشتباه این است که بودن را تعریف کنم. وقتی بودن، خلصه نوازش دستی در تلاطم آسایش است، میان تنهایی. صحیح تصریف دوباره تصاویر پشت چشم هاست. دیدن ابر بارانی و کشیدن لکه زرد در آسمان، از پشت پنجره است. نتیجه سوزش چشم هایی است که در بر فکر خویش، دلتنگی را دلپذیر کردند. ولی سرخوشی از پس آزمون باید ها و نبایدها،در تب آغاز...
-
کلنجار
دوشنبه 27 شهریور 1391 23:08
کسی، جایی، پنجره ای . . . حواسم پرت رد پایی در روزمرًگی است . . . آخرین غول این بازی خودم هستم.
-
توحمی به نام انسانیت
سهشنبه 14 شهریور 1391 20:44
غروری که کسی خدشه دار نکرد و دلی که چرکین شد. غروری که مرا حفظ نکرد. خشمی که لای دندانهایم زندانی شد. مشتی که روی در نشست و به استخوان کسی نرسید. شرفِ بو گرفته و وجود مریض اشرف مخلوقاتِ خدایی که هیچ برای گفتن نداشت.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 6 شهریور 1391 08:56
دلم هیچ می خواهد. فرار از تکالیف نا تمام. حذف نا خواستنی ها. تلاش امروز برای فردا را به فردا موکول می کنم. نمی خواهم قهرمان داستان های خود باشم.
-
الآن
سهشنبه 27 تیر 1391 00:44
قلم خمیری و فشار کاغذ، بیهودگی تصمیم نوشتن را هر لحظه تغییر می دهند. خواستن معنای نسبی می گیرد و لحظه فرار می کند. لبخند زدن آسان و شیرین می شود.
-
خودزنی
جمعه 2 تیر 1391 00:30
وقتی حال خودم رو از دیگران می پرسمِ، انتظاری دیگر نیست . . نه از من و نه از شما. من از فولاد نبودم. از خاک و آب هم نبودم . . من اصلا نبودم. اختلاف بین من وخودم بود، شرم من در آیینه حل شده بود که من رو به گ* داد.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 29 خرداد 1391 23:02
ملانخولی این روزها یا اعتیاد من به بد بینی. نگرانی هایی که کسی نفهمید یا خود پرستی محض که همه دیدند. شب و روزهایی که تلف شدند، یا صورت واقعی زندگی. نغمه های ناهنجار یا موسیقی آرامش. ترک اعتماد یا دود تفکرات هذیان شبانه. تنهایی با تصور خیال خوش صدای آشنا یا اعتماد به نفس بند خورده و گیرایش چشمهایی آشنا . شاید تصورش سخت...
-
روح سگی
چهارشنبه 24 خرداد 1391 22:11
یک زخمی که هنوز حس آزادی دارد. توی همین خیابان ها، در این جنگل، راه می رود و زیر چشمی به تو نگاه می کند. سکان، دست خشم . . وقتی قشنگ بودن زندگی بوی خون گرفت. نفس عمیق، این حس، رگهای من، دندان های تیز، عطر تنفر . . و ادامهٔ زندگی
-
زخمی
شنبه 20 خرداد 1391 23:05
چرا بی هدف رفتی ؟ گردباد هذیان درونی و دریغ از شکست قانون زندگی. خلع بی دلیل و حجم چرکی تاریخ ۲۶ ساله. چمبرهٔ افکار سوخته، هوس امید پایدار و تلاش تا پای خاک . من نمی خندم . . روح من تب کرد و مًرد. تصور کن، این است جهنم بی پایان . .
-
سخت
سهشنبه 2 خرداد 1391 20:58
زبان گرفته و استحکاک کلمات در هذیان تب شدید. بالش خیس و لباس های بوی عرق گرفته، پیش زمینه روزهای تکراری . . . تنهایی و تنهایی و . . . حسرت پرواز که روزی حسرت بود و شبی لباس تنفر پوشید. شازدهٔ کوچکی که نه شازده بود و نه گلی داشت . . . فقط کودک بود و خوش خیال.
-
قسطی
سهشنبه 26 اردیبهشت 1391 00:20
کم می آورم و روحم قفل می کند. به جایش اینقدر فک می زنم تا ادبیات تمام شود. دل می بندم به این که فردا یادت نباشد چه گفته ام. پسرک کوچکی می شوم که فکر می کنم کسی نمی فهمد این امضای پدرم نیست . . .
-
دستهای عرق کرده
شنبه 23 اردیبهشت 1391 02:10
صورت جدّی و نگاه با دیوار بتونی، از تو. غریزه یک سگ وحشی که از پشت قفسِ یک لبخند زوزهٔ حمله می کشه، از من. تکرار عقاید سطح من و تو کنار میز محاکمه، از تو. بیزاری از تو و حسرت خون تو روی مشتم از من. آرامش رو پیچیدم لا سیگار و گذاشتم بین دندان هام.
-
!Hate
دوشنبه 18 اردیبهشت 1391 14:53
وقتی حقیقت دستش حتی از دست مدیر مدرسه درشت تر می شود و صدای زنگ تنفر دستانش پس گوشم می نشیند؛ وقتی اَخم بین ابروهایم حتی زیر دوش آب یخ هم تمیز نمی شود؛ اتفاقی نمی افتد، خِلط تلخ سیگار را روی زبانم مزه مزه می کنم و دوباره قورت می دهم.
-
ساعت صفر
دوشنبه 4 اردیبهشت 1391 23:09
دیروز امروز، حرف از حادثهٔ فردا بود. صحبت احساس فروریختن نور درون سیاهی درون. امروز حس نا امیدی از سیاهی کماکان دوام دار روح، آرامش من را زیر دندان بد بینی له می کرد. فردا، صدای قدم انسان بودن را شنیدم و لبخند زدم.
-
هندسه ساده و یکسان نفس ها
پنجشنبه 31 فروردین 1391 00:11
دُنگ . . . دُنگ . . . دُنگ . . . تمرکز روی نور شمع دُنگ . . . دستان داغ و روح فراری دُنگ . . . اهمیت وابستگی به هیچ دُنگ . . . خلسه کاج پشت پنجره بعد بیست و چند سال دُنگ . . . آرامش سیاهی دُنگ . . . همبستگی جدایی و آینده دُنگ . . . . . . دُنگ . . . . . . بزرگترین احساس من . . . تنفُر یا می کشمت یا در تو حل می شوم.
-
آرزوی روز ابری
یکشنبه 27 فروردین 1391 00:55
صدایی ندارم تا بگوییم من سکوت کرده ام. در بن بست روح خود پلاک خانه ام را فراموش کردم. آری، من گم شده ام. می دانم در راهم. زندگی این نخواهد بود. بس است! روح من روزه دارد . . . می دانم وقت افطار کی فرا می رسد. چای سرد تلخ و موفقیت می خواهم.
-
بی اغراق
جمعه 1 مهر 1390 00:49
صدای پای خواب در گوش سنگین خستگی ها مرز دیوانگی کنار دیوار دلبستن به خط ممتدد دوست داشتن پس فلسفهٔ آزادی فریاد هوس همیشگی و زلف بی انتهای ماه من
-
سر افراز
شنبه 22 مرداد 1390 01:04
دوغ و ریحان . . . حالا که ترس درون را شکست می دهم. وقتی حتی اٌرکیده پر از جوانه شده . . . هر جوانه ده ها غنچه . . . چرا از خود سوال کنم، کودکم حق بازی دارد یا نه!
-
سزوار ۲
چهارشنبه 12 مرداد 1390 01:57
دراز نکشیده، رختخواب آتش می گیره و بالش خوابهای شیرین تبدیل به سیم خاردار می شه. بی خوابی نرفته، بر می گرده. همسایه های خواب، شرم فریاد زدن و خدای شرمسار. امشب فقط عقده پا می ده. مَرد نه، کوه می خواهد ن پکیدن .
-
سزاوار
یکشنبه 2 مرداد 1390 18:11
آسمان ابری نیست . . . بارانی می آید. مگس ساعاتی دوستم می شود. مرگ گردنم را نوازش می کند. نوازش را دوست دارم.
-
خفگی
پنجشنبه 23 تیر 1390 23:41
دهان حریص و چشمان مریض. دستان بی احساس و پول کثیف. این لجن با مهتاب نقره هم پاک نمی شود.