حسرت پرواز

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد...

حسرت پرواز

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد...

شب شب بازهم شب... چشاتو باز کن تو چشام

 

شاید به خاطر همین شب سیاه هست که الان پلک هام عشقبازی هر شبشون رو فراموش کردند.

آخه دیگه لازم نیست چشماتو ببندی و بری توی یه دنیای دیگه... نه... بری توی اون دنیایی که خودت ساختیش. بعضی وقتها هم یه سری  با ترس ٫ با یه اضطراب به اون دنیایی که همیشه از به واقعیت پیوستنش می ترسی بزنی.

ولی خب تا هوا روشن می شه همه چی محو می شه.

خودت رو میون اینهمه آدم می بینی.

بعضی ها رو می شناسی بعضی ها رو هم نه.

اشتباه می کنی وقتی کسی تورو به جایی می رسونه که حتی شب پریشون ازجات می پری چون فکر کردی عطر نفسش رو توی همین حوالی حس کردی.

 

 

جاده

 

 

رفتم

تا برسم خانه دوست

شاخه سبزی خواست با من دست بدهد

نگاه کردم

منتظر بود

همه جا ساکت بود

مرده ها نبودند

زنده ای نبود

نه

مرده ها بودند

منتظر صدای پای من

تنها من

جاده تنگ و آسمان آبی و هوا دم دار است

 

سبز

 

 

من کجا و شاخه سبزی که رویید کجا...

 او سبز و سبزتر و من همچنان زردم

این زمین خاکیست

دنیای او خاک و دنیای من خاکگرفته است.

 

ابر

 

 

من ابر می شمارم

لکه سفید آسمان

راستی چرا ابر ها به هم متصل اند؟

 

روزی روزگاری

 

روزها پیاپی هم می گذرند و ...

دفتر کاهی من بسته شد.  نمی خواستم ولی دفتر زندگیم باشه.

امیدم رو دوباره با کمک کسی پیدا کردم.

الان ولی روی لبه تیغ راه می رم.

یه طرفم خستگی ٫دوری٫ افسردگی و همیشگی ها.

از طرف دیگه زندگی خودم.همون چیزی که انتظار داشتم .

اشتباه کردم...

 گفتم و می گم حاضرم حتی به بالاترین قیمت ها هم  جبران کنم.