حسرت پرواز

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد...

حسرت پرواز

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد...

‏برو امانتیت رو طاقچه است برشدار

 

تا صبح چند ساعتی‌ بیشتر نمونده.

ثانیه میشمرم،، لحظه میکشم. با دقیقه میجنگم

من یک نفر چجوری تا صبح دوام بیارم .

خب حاجی‌ چیزی نمی‌شه خورد بودی ساختنت دوباره میشکنی‌. تازه میشی‌ مثل اولت.

این شب رو تنهایی بکش نه دو شب نه سه شب نه چهار شب نه یه عمر ...

نه یه عمر... چند شب کمتر. مگه چیزی از این دنیا کمو زیاد می‌شه ؟

بگیر دلتو دستت... نه اصلا بذرش سر طاقچه کنار همون آینه که دیروز شکستی‌. بذار باشه تا صاحبش بیاد بگیرتش.

امشب خودمو تو خودم میکشم میشینم پا پنجره خیره میشم به خیابون خلوت خیره میشم به جای جای سیاه این کوچه ها که

شاید ببینمت که اومدی...

چرا میخندی ؟ خب تو میگی‌ چجوری تا صبح دووم بیارم ؟ خب می‌خوام ... خب می‌خوام خب... ! ! !

چیه ؟ ! کی‌ میدون کی‌ میای یه دفعه دیدی خدا دلش برام بازم سوخت. شاید خوابم برد دیدمت .

نه اصلا اینجا نمیشینم پا میشم میرم بیرون دنبالت می‌گردم.

آها داشتم می‌گفتم دلمو میزارم لب طاقچه هروقت برگشتی‌ بیا برشدار اگه اومدی منتظر من نباش فقط اگه دلت

واسم تنگ شد بیا یه گل بذار رو خاکم.