لبانش را بوسیدم . . . سرخ شد . . .
شاید برای آخرین بار . . .
مثل همیشه سوخت و زندگی را لعنت کرد . . .
دلم برای بوییدن عطر تن شب خیس تنگ شده!
تنها تر از امروز عصر تا صبح می شینم و به پنجره هایی که از نگاهم خسته هستن خیره می مونم . . .
صبح بالاخره می آد . . . تو گفتی که می آد . . . و من باور کردم . . .
دعا کن پیش خدای خودت . . . که دیر نشه . . .
گر زحال دل خبر داری بگو ور نشانی مختصر داری بگو
مرگ را دانم ولی تا کوی دوست راه اگر نزدیکتر داری بگو