وقتی صدای نا خراش، اسم آزادی به خود می گیرد.
وقتی مُردگان، اسطوره های فردا می شوند.
وقتی کوتوله ها، برگزیدگان خیالی می شوند و حکومت می کنند.
وقتی دریاچهء قو، . . .
امروز من را چای سرد پُر می کند.
صدای هم زدن آجیل با دست حریص به دنبال شکار شاید آخرین فندق.
عطر سنبل و نگاهی آشنا در آینه.
ماهی قرمز من چند سالیست، در شادی من، آشکارا برای از دست رفته ای می گرید.
من نمی دانم . . . و تنها برای او نان خُرد شده، درون تُنگ کوچک بلورین می ریزم.
به یاد موی سپید جوانی که از آیندهء خود برای من ها گَچ ساخت و به تخته سیاه کشید تا من بخوانم
خیر خواهی که با تو می گوید قدرعمر عـزیز را دریاب
تو که بـیگانـه نـیـستـی بـا او آشنایی همیشه خوب کتاب