حسرت پرواز

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد...

حسرت پرواز

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد...


سوالم رو راحت مطرح کنم.


من کی هستم؟


من تا الان کجای اون آرزوهای بچگیم رو تونستم بر آورده کنم؟ و حالا چقدر تلاش می کنم تا بهشون برسم؟


پس الان دنبال برآورده کردن چه آرزوهایی هستم؟




چایی مثل همیشه سرد و تلخ ...



توی این افکار مشوش هنوز هم دارم دنبال دلیل احساستم می گردم.


دیشب تا امشب

بالا.. بالا و بازهم بالاتر ...


می خواهم که این روز ادامه پیدا کنه .. یه روز نمونه ...


یه جورایی روز قشنگ و خوبی بود.



میدونم عزیرم که یه روزی هر دومون بزرگ می شیم . . . . . . . . . . . . . .


دوباره خیالات ورم داشته


بیا و ببین..



از من می پرسی چرا اینقدر نا امید؟

آخه دوست وبلاگی من ... بگذار تا باهات صحبت کنم تا بفهمی توی خون من چی جریان داره.


تو اسمش رو بگذار نا امیدی.. ولی این واسه من روزمرّگی هست..


می رم تا.. و می رسم به .. دور می زنم و برمی گردم!!

همخونه ای من مرده..


اینجا.. این خونه.. زیر این آسمون ..                                 حتی هواش هم مسمومه.

من صبورم ..

من صبورم ..

من صبورم ..

...

من صبورم ..



بگذار دلت آروم شه، اون کارایی که با تو کرد رو داری الان با من می کنی.. دلت آروم باشه که تو تنهایی زجر نکشیدی..


منم مثل تو ترک می کنم..

همخونه



همخونه جدید من یه زنبوره پنج سانتیمتر ی که زیر یه لیوان شیشه ای زندانی شده..