حسرت پرواز

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد...

حسرت پرواز

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد...

صدای باد


شعر و شعور نه . . .


بادبادک ، طعم آزادی را چشید . ترش و شیرین بود.

بالاتر از خواب خدا پربد.

ذهن بادبادک . . .


بادبادک نه ذهن داشت و نه احساس می کرد. 

فقط خط باریکی از توحم بودنش ، نزدیک خیال من و تو نیاز بودن را فریاد زد و پاک شد.



در تاریکی شب، خیره به چراغ هایی در دور دست می مانم.

یک . . دو . . یک . . دو . . یک . . دو . .

انگاری سر جایم ایستاده ام و حرکتی نمی کنم.


مثل توحم بودن من . . . آرزوی دیدن فردا برای مگس یک روزه.

من در میان این دریای حذیان، چرا خندیدن از یادم رفت؟ 


چرا  پشت جفنگ، به انتظار طلوع واقعیتی فراگیر ایستاده ایم؟