حسرت پرواز

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد...

حسرت پرواز

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد...

خاطرات

 

 

باز من ماندم و یک مشت هوس

باز من ماندم و یک مشت امید

یاد آن پرتو سوزنده عشق

که ز چشمت به دل من تابید

 

باز در خلوت من دست خیال

صورت شاد ترا نقش نمود

بر لبانت هوس مستی ریخت

در نگاهت عطش توفان بود

 

یاد آنشب که ترا دیدم و گفت

دل من با دلت افسانه عشق

چشم من دید در آن چشم سیاه

نگهی تشنه و دیوانه عشق

 

یاد آن بوسه که هنگام وداع

بر لبم شعله حسرت افروخت

یاد آن خنده بیرنگ و خموش

که سراپای وجودم را سوخت

 

رفتی و در دل من ماند بجای

عشقی آلوده به نومیدی و درد

نگهی گمشده در پرده اشک

حسرتی یخ زده در خنده سرد

 

پوچ

  

همین حالا...،معنی احساس پوچی  رو می فهمم.

حالا معنی پوچ رو می فهمم.

یعنی بی معنی بودن اشخاص و کارهاشون، یعنی من.

یعنی کسی بدون عاشقی.

یعنی لحظه ای ،حتی لحظه ای خیال خام به سر راه دادن.

 

ای آرزوی تشنه به گرد او

بیهوده تار عمر چه می بندی؟

روزی رسد که خسته و وامانده

بر این تلاش بیهوده می خندی

 

پائیز

 

 

از چهره طبیعت افسونکار

بر بسته ام دو چشم پر از غم را

تا ننگرد نگاه تب آلودم

این جلوه های حسرت و ماتم را

 

پائیز، ای مسافر خاک آلود

در دامنت چه چیز نهان داری

جز برگ های مرده و خشکیده

دیگر چه ثروتی به جهان داری؟

 

جز غم چه می دهد به دل شاعر

سنگین غروب تیره و خاموشت؟

جز سردی و ملال چه می بخشد

بر جان دردمند من آغوشت؟

 

در دامن سکوت غم افزایت

اندوه خفته می دهد آزارم

آن آرزوی گمشده می رقصد

در پرده های مبهم پندارم

 

پائیز، ای سرود خیال انگیز

پائیز، ای ترانه محنت بار

پائیز، ای تبسم افسرده

بر چهره طبیعت افسونکار

 

سلام

 

 

من جایی زندگی می کنم که ارواح طبیعت هر روز صبح پرده ای جلوی خورشید می کشند تا من بتوانم راحت تر ساعات انتظار رو با خواب خوش بچگانه خویش در انتظاراشکهایم بگذارم.

تا چشمهایم را باز می کنم خستگی شب قبل با من بیدار می شود.

 سردرد, چشکهای قرمز و دستهای عرق کرده.

تب نوشتن بازهم بالا می رود.

 

آه... دلم گرفته... دلم عجیب گرفته است...

 

این لحظات رو می شناسم و از ثانیه ثانیه آنها  فرارمی کردم ولی بازهم راه به شب من پیدا کردند.

فکر می کنم دچار شدم...

انتظار و انتظار و انتظار

 از هیچکس و هیچ گوشه ای صدایی بلند نمی شود. حرفها دوباره تکراری هستند.

انتظارهیچکس را می کشم ومی دانم هر آنکه از پیش من رفت برنگشت و برنگشت.

ولی باز می گویم شاید حالا برگردد یا حالا و یا لحظه ای دیگر.

راستی آیا تا به حال کسی بازگشته؟

تورا به خدا بگویید

 

 

bekhand azizam

bekhand

bekhand ke donya az labkhand tobi arzeshtare

bekhand ta shayad baad salha man ham labkhandi bezanam

bekhand ke hich dige too in donya arzeshe ashkrikhtan nadareh

bekhand