حسرت پرواز

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد...

حسرت پرواز

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد...

از این به بعد

   

     

 

من یک روز گرم تابستان، دقیقا یک روز سیزده ام مرداد حدود ساعت سه و ربع کم  بعد از ظهر عاشق شدم. 

  

فهمیدین دارم در مورد چی صحبت می کنم؟ 

اون ایول داراش  گرفتن چی می گم. اگه نگرفتی یه بار دیگه بشین سریال دایی جان ناپلون رو از اول نگاه کن. مخصوصا آخرشو بنویس قاب طلا بگیر بزن به دیوار که جلو چشمت باشه. 

  

من هم دادم عکس حامد خان و علیرضا جون واون بابایی که اسمش هم یادم نیست رو واسم قاب بگیرن بگذارم رو تاقچه تا هر کی پرسید اینها کی هستند، بگم بهترین دوستهام. 

 

من کوچیکتم  ایرج پزشک زاد. بزرگترین درس زندگی رو بهم دادی. 

کابوس

 

 

 

صبحی خمار بیدار می شوم و می بینم این ها خوابی تلخ بیش نبوده است. 

 

-سلام دایی جان 

-خوب هستید، خانواده خوبند؟ 

 

دایی چرا صدات گرفته؟ نکنه ناراحتی؟ دایی خسته ای؟ آخه صدات میلرزه دایی. 

دایی شما که اونجایی. دایی می خواستم صداتو بشنوم که از حال و هوای اینجا دربیام. دایی شما هم که صدات خسته است. دایی اینجایی هارو دوست ندارم. دایی اینجا همچیزش سرده. 

آدما روح ندارن. دایی اینجا آدماش با آدم بازی می کنن. با روح من با احساس من بازی می کنن. 

دایی می خوام صدای 7 سال پیشتو بشنونم. دایی صدات گرم بود صدات نمی لرزید. 

دایی نمی دونم چهجوری دیگه با خودم کنار بیام. دایی نمی خوام دیگه هیچکس رو ببینم. 

دایی بغض دارم. داره خفم می کنه نه میترکه نه پایین میره.  

دایی آدمای اینجا حرفای عجیبی می زنن، نمی فهممشون. دایی سعی کردم مثل خودشون بشم، ولی نمی شه. 

دایی دلم واسه همه تنگ شده. حتی اون گل فروش خدابیامرز که حتی یه شاخه گل ازش نخریدم. 

دایی هرکسی که دیدی می خواد بیاد اینور داستان منو واسش تعریف کن بگو نیاد. بگو اینجا جنگله. بگو اینجا همه دارن فقط به خودشون فکر می کنن. فقط بگو نیاد. 

دایی اینجا وقتی می خوری به مشکل از همه طرفه می زنن واست. 

دایی نمی تونم دیگه صدای خستت رو بشنوم. دایی نمی خوای واسم تعریف کنی چی شده؟ کی پیرت کرده؟ نمی خوای با من حرف بزنی؟  

دایی منم دارم پیر می شم.

اولین برف امسال

 

 

 

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت

سرها در گریبان است

کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را

نگه جز پیش پا را دید، نتواند

که ره تاریک و لغزان است

وگر دست محبت سوی کسی یاری

به اکراه آورد دست از بغل بیرون

که سرما سخت سوزان است

نفس، کز گرمگاه سینه می آید برون، ابری شود تاریک

چو دیدار ایستد در پیش چشمانت

نفس کاین است، پس دیگر چه داری چشم

ز چشم دوستان دور یا نزدیک؟