حسرت پرواز

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد...

حسرت پرواز

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد...

-سلام دایی جان 

-خوب هستید، خانواده خوبند؟ 

 

دایی چرا صدات گرفته؟ نکنه ناراحتی؟ دایی خسته ای؟ آخه صدات میلرزه دایی. 

دایی شما که اونجایی. دایی می خواستم صداتو بشنوم که از حال و هوای اینجا دربیام. دایی شما هم که صدات خسته است. دایی اینجایی هارو دوست ندارم. دایی اینجا همچیزش سرده. 

آدما روح ندارن. دایی اینجا آدماش با آدم بازی می کنن. با روح من با احساس من بازی می کنن. 

دایی می خوام صدای 7 سال پیشتو بشنونم. دایی صدات گرم بود صدات نمی لرزید. 

دایی نمی دونم چهجوری دیگه با خودم کنار بیام. دایی نمی خوام دیگه هیچکس رو ببینم. 

دایی بغض دارم. داره خفم می کنه نه میترکه نه پایین میره.  

دایی آدمای اینجا حرفای عجیبی می زنن، نمی فهممشون. دایی سعی کردم مثل خودشون بشم، ولی نمی شه. 

دایی دلم واسه همه تنگ شده. حتی اون گل فروش خدابیامرز که حتی یه شاخه گل ازش نخریدم. 

دایی هرکسی که دیدی می خواد بیاد اینور داستان منو واسش تعریف کن بگو نیاد. بگو اینجا جنگله. بگو اینجا همه دارن فقط به خودشون فکر می کنن. فقط بگو نیاد. 

دایی اینجا وقتی می خوری به مشکل از همه طرفه می زنن واست. 

دایی نمی تونم دیگه صدای خستت رو بشنوم. دایی نمی خوای واسم تعریف کنی چی شده؟ کی پیرت کرده؟ نمی خوای با من حرف بزنی؟  

دایی منم دارم پیر می شم.