حسرت پرواز

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد...

حسرت پرواز

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد...

هیس!



آرزوی سکوتی که بپیچه توی این اتاق خالی.


بسوزه پدر عیّاری



صدای داد و فریاد نگاهها

قحطی یه زره شرف

اعصاب چسبیده به لاستیک دوچرخه

حسرت یه مشت  برگ سبزو تحفهء درویشها


امروز ذره به ذره مزه کردم


نیست!!



دیوانگی تا مرز غرور.

روشنفکری تا سیگار بیستُم.

دلتنگی از 12 شب.

کتاب تا بی حوصلگی.


ای تو جانم
پاره جان من
تو همه دارایی و نان منی
گر نباشی در میان سفره ام
نگذرد این عمر، ایمان منی
گر زمستان یخ به بار آرد ولی
فصل گل زاید که، مهمان منی
تلخی آن روزگاران پوچ شد
دل قوی کن ای که، جانان منی


زمزمه می کنم . . .


آرام می شوم . . .


می خوابم . . .


خوابی پر از عطر سیب سرخ . . .