کم می آورم و روحم قفل می کند.
به جایش اینقدر فک می زنم تا ادبیات تمام شود.
دل می بندم به این که فردا یادت نباشد چه گفته ام.
پسرک کوچکی می شوم که فکر می کنم کسی نمی فهمد این امضای پدرم نیست . . .
صورت جدّی و نگاه با دیوار بتونی، از تو.
غریزه یک سگ وحشی که از پشت قفسِ یک لبخند زوزهٔ حمله می کشه، از من.
تکرار عقاید سطح من و تو کنار میز محاکمه، از تو.
بیزاری از تو و حسرت خون تو روی مشتم از من.
آرامش رو پیچیدم لا سیگار و گذاشتم بین دندان هام.
وقتی حقیقت دستش حتی از دست مدیر مدرسه درشت تر می شود و صدای زنگ تنفر دستانش پس گوشم می نشیند؛
وقتی اَخم بین ابروهایم حتی زیر دوش آب یخ هم تمیز نمی شود؛
اتفاقی نمی افتد، خِلط تلخ سیگار را روی زبانم مزه مزه می کنم و دوباره قورت می دهم.
دیروز امروز، حرف از حادثهٔ فردا بود.
صحبت احساس فروریختن نور درون سیاهی درون.
امروز حس نا امیدی از سیاهی کماکان دوام دار روح، آرامش من را زیر دندان بد بینی له می کرد.
فردا، صدای قدم انسان بودن را شنیدم و لبخند زدم.