نه ...
باورم نمیشه.
تو ...
که مثل دوست خوبم برایم شبها قصههای سهراب و فروغ را میخواندی تا دوریشان را احساس نکنم.
کجا رفتی؟؟؟؟
کجا رفتی ای با صدایت آشنا... کجا رفتی؟
خاطره شدی خسرو
خاطره شدی ای خانهات همیشه سبز.
دلم برایت همین الان تنگ شده.
پسرک قصه میخواند.
شبها در دل نسیم زمزمه میکرد تا برساندش به گوش جنگل.
صبحها به نور آفتاب در چشمانش سلام میکرد.
در همین نزدیکیها زندگی میکرد.
جدا از من و ما نبود.
طفلک فقط بچه بود.
من به این گلهای بنفش شمعدانی دل خوشم.
به شاخۀ بلند ریحان...
جوانۀ پیچک به من سلام میگوید.
من به بوی همین شاخۀ خمشدۀ گندم خوشم...