حسرت پرواز

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد...

حسرت پرواز

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد...

سال نو! .. کدوم سال؟.. کدوم نو؟..



نه عید می خوام.. نه عیدی.. و نه تبریک سال نو


این همه سال جشن گرفتیم و خودمونو آماده کردیم واسه یه سال جدید که آخرش دوباره امیدمون رو ببندیم به سال بعدش و یه شروع تازه.


نه شروع تازه فایده ای داشته و نه کسی حتی حداقل به فکر این افتاد که ذهن خاک گرفته اش رو گردگیری کنه.


آخه واسه چی؟ واسه کی؟




اَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَه

توهم... یا واقعیت فراموش شده؟



یک.. دو .. سه ..آینه ی روبروی من به من دروغ نمی گه. نه اینکه دروغ نخواهد بگه.. نمی تونه.

خیره می مونم به عکس خودم. یعنی این منم؟

دوازده .. سیزده ...چهارده .. خیره می مونم. صورتم شروع می کنه تو چشمام به عوض شدن.

چشمام سیاه و سیاه تر می شه..  شصت و هشت .. شصت و نه...موهام جاری می شن روی صورتم.. پشت سرو رو دیگه نمی بینم.. دارم دیوونه می کنم خودم رو..

چشمام رو می بندم .. دوباره باز می کنم..

چرا چشمام قرمز شدن اینقدر.. این خط سیاه چیه زیر چشمام..

چرا موهام تو صورتم رو گونه هامو گرفتن؟


نود و پنج ... نود و شش.. نبضم رو حس می کنم.. چرا قلبم اینقدر بی حوصله.. انگاری که سر لجبازی می طپه..


تو سینه ام درد می پیچه.. سرفم می گیره..

صد و هفده.. صد و هجده... صد و نوزده.. صد و بیست...


چی به روز خودم آوردم؟


فقط چون می خوام متفاوت باشم از بقیه.. چرا فکر می کنم من می تونم بیشتر از یک آدم از پوست و گوشت و احساس باشم؟


چرا مثل بقیه آدمها حرفامو نمی زنم؟... که نکنه دل کسی دلش بشکنه؟

نه به این دلیل فقط نیست.. من می خوام کاری بکنم که آدمها نمی کنند.


صد و سی.. صد و سی و یک...


کجای این روح هنوز سالم مونده که می خوام ریسکش کنم؟


Persönlichkeitsspaltung



می خواهم بفرستمش یه مدت بره واسه خودش. منو تنها بگذاره تا بتونم یکمی واسه خودم باشم.

شاید یه روزی هم خودم رفت دنبال کارم.


این همه آدم که می خواهند با من خوب باشن و من قدر نمی دونم. کاش لاقل اینطوری نبودن تا من هم به خاطر رفتارم عذاب وجدان نمی گرفتم.


متاسفم برای خودم و تمام خاطراتم که همش یه مشت عکسه که از دیدنشون فقط ناراحت می شم.

ناراحت خودم می شم که خاطره ای ندارم که لبخندی به لبم بنشونه.

کاش می شد همه گذشته ام رو می تونستم پاک کنم تا بتونم دوباره از نو شروع کنم.



همه ثروت من غرور من بود.

کاش می شد، دوباره تارم رو بغل کنم ... بزنم ... بزنم ... و بزنم تا هم اون به گریه بیفته هم من.

آرزوی سبک شدن دارم.




من

پری کوچک غمگینی را
می شناسم که در اقیانوسی مسکن دارد
و دلش را در یک نی لبک چوبین
می نوازد آرام آرام
پری کوچک غمگینی که شب از یک بوسه می میرد
و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد