حسرت پرواز

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد...

حسرت پرواز

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد...

حال من

 



 


اینجا آدم ها گل های کاغذی بو می‌کنن.

در ظرفهای پلاستیکی‌ دوغ مینوشند.

با عطر چای حرف نمی زنند 

اینجا جهنم دل است.

اینجا بوی دوستی‌ از هیچ وری نمی‌ آید.

.

.

.


بگوید زیر اسمم بنویسند


پرواز را دوست داشت،


ولی‌ آن را نشناخت


مهربان بود،


ولی‌ مهر نورزید


طبیعت را دوست داشت،


ولی‌ از آن لذت نبرد


و خلاصه بنویسید


زنده بودن را برای زندگی‌ دوست داشت،


نه زندگی‌ را برای زنده بودن.