حسرت پرواز

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد...

حسرت پرواز

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد...

صبح

 

اون موقع ها که دیگه بعد از چند سال انتظار خسته بودم و هدفمو از زندگی‌ کردن فراموش ازت خواستم کمکم کنی‌ تا بتونم شاید دوباره زندگی‌ کردن رو یاد بگیرم.

نمیدونم چجوری کمکم کردی که خودم نفهمیدم .

یک موقع و از یک جا کمکم کردی که خودمم انتظارشو نداشتم. خب من هیچ وقت نفهمیدم که بهم کمک شد از طرف توآخه خب من از کجا بدونم این کمک از طرف تو هست وقتی‌ اون موقع که ازت کمک می‌خوام اونجا کمکم نمیکنی‌ ؟

خدا جونم بیا و خوبی‌ کن یه کمکی‌ به من کن خودمو دوباره پیدا کنم .

نمی‌خوام اینجوری ادامه بدم

 

 

؟

 

بچگونه مینویسم ؟

خیلی‌ خنگم ؟

نفهمم ؟

بدبختم ؟

باشه ... همه اینا گوشه و زاویه های شخصیت منه. بچه هستم ؟ شما که بزرگ شودین چه کار کردین ؟! بدبختم ؟!

چرا سعی‌ نکردین خوشبخت باشم ؟!

حیف این دنیا که آدمی‌ مثل منو باید تحمل کنه

 

درد

 

شبا بعضی‌ وقتا میخوابم به امید صبحی‌ بهتر روزی قشنگتر ولی‌ وقتی‌ روز میشه و دور و برم رو میبینم که همه چیز این صبح مثل روز گذشته هست و چیزی تغییر نکرده یا اینکه حتی‌ بدتر شده شب بعد با این آرزو میرم تو رخت خواب که خواب اخرم باشه.

از همدردی پیش من صحبت نکنین. اگه میخواین کمکم کنین درد نباشین فقط یک مشت خاک بریزین روم تا باورم بشه مردم...

 

تنفر

امشب حتی‌ فرصت یه گریه کردن هم بهم ندادن.

خب دلم گرفته به کی‌ بگم. نه فقط دلم نگرفته .

اینقدر پر شدم از این احساس تنفر و بی‌ کس بودن که دلم می‌خواد حرف بزنم فقط با یکی‌ که حرفامو میفهم.

یک نفر هست که فقط به حرفم گوش میده. دوست داره بدون چمه اگه عصبانیم. ازم بپرسه که چم شده.

 

 

خون جگر

 

از این لحظات مجهول که مثل شن و ماسه تو چشم می‌رن بدم میاد.

از این تنفر که همیشه همراهمه بدم میاد .

از این زندگی‌ بی‌ معنی‌ و پوچ خسته شدم. خدا اگه تا الانم داشتی‌ ازمایشم می‌ کردی دیگه بسه بگذار از این به بعد زندگی‌ کنم. از دستت خسته شدم تنها کسی‌ هستی‌ که دستم بهت نمیرسه.

وااااااااااااااااااااااااااای که چقدر بدبختم

به خدا یه خودت قسم اشتباه کردی با افرینش من. کل افرینشتو بردی زیر سوال.

نمی‌خوام دیگه باشم. می‌خوام خودت ورم داری از رو زمین تا مجبور نشم خودم تو کارت دست ببرم.

از این همه خون جگر شدن های الکی‌ بخاطر کم عقلی‌ بقیه دلم گرفته.

از این همه آدم های خواب و بی‌تفاوت دوروبرم حالم بهم می‌خوره.

از اینکه کم کم داری همه چیزمو ازم میگیری دلم گرفته ولی‌ چرا دیگه با احساس من بازی میکنی‌.

هه...

اینقدر پر میشم از تنفر که خودم از خودم خفه بشمو .... تو کارت دست ببرم.

دیوونم کردی دیوونه چرا نمیای‌ مشکلتو بهم بگی‌ شاید من بتونم وسعت حل کنم تو هم آروم شی‌ دیگه اینقدر تو

زندگی‌ من دست کاری نکنی‌. شاید به قول بعضیا من نباید به تو ایراد بگیرمو مشکلتمو خودم حل کنم ولی‌ ... ولی‌

همین بعضیا....

اهههههههههههههه

ولی‌ همین بعضیا که ادعاشون می‌شه خودشون تو کار عذاب من هستن.

خدا جون چی‌ آفریدی واقعا...