حسرت پرواز

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد...

حسرت پرواز

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد...



ملانخولی این روزها  یا اعتیاد من به بد بینی.

نگرانی هایی که کسی نفهمید یا خود پرستی محض که همه دیدند.

شب و روزهایی که تلف شدند، یا صورت واقعی زندگی.

نغمه های ناهنجار یا موسیقی آرامش.

ترک اعتماد یا دود تفکرات هذیان شبانه.

تنهایی با تصور خیال خوش صدای آشنا یا اعتماد به نفس بند خورده و گیرایش چشمهایی آشنا .


شاید تصورش سخت باشد، واقعیت من بدون یــــــا بود.


روح سگی


یک زخمی که هنوز حس آزادی دارد.

توی همین خیابان ها، در این جنگل، راه می رود و زیر چشمی  به تو نگاه می کند.

سکان، دست خشم . . وقتی قشنگ بودن زندگی بوی خون گرفت.


نفس عمیق، این حس،  رگهای من، دندان های تیز، عطر تنفر . .


و ادامهٔ زندگی


زخمی



چرا بی هدف رفتی ؟

گردباد هذیان درونی و دریغ از شکست قانون زندگی.

خلع بی دلیل و حجم چرکی تاریخ ۲۶ ساله.

چمبرهٔ افکار سوخته، هوس امید پایدار و تلاش تا پای خاک.


من نمی خندم . . روح من تب کرد و مًرد.

تصور کن، این است جهنم بی پایان . .


سخت



زبان گرفته و استحکاک کلمات در هذیان تب شدید.

بالش خیس و لباس های  بوی عرق گرفته،  پیش زمینه روزهای تکراری  . . .  تنهایی و تنهایی و  . . .

حسرت پرواز که روزی حسرت بود و شبی لباس تنفر پوشید.

شازدهٔ کوچکی که نه شازده بود و نه گلی داشت . . . فقط کودک بود و خوش خیال.