حسرت پرواز

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد...

حسرت پرواز

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد...

روح سگی


یک زخمی که هنوز حس آزادی دارد.

توی همین خیابان ها، در این جنگل، راه می رود و زیر چشمی  به تو نگاه می کند.

سکان، دست خشم . . وقتی قشنگ بودن زندگی بوی خون گرفت.


نفس عمیق، این حس،  رگهای من، دندان های تیز، عطر تنفر . .


و ادامهٔ زندگی


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد