حسرت پرواز

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد...

حسرت پرواز

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد...

اتاق زیر شیروانی

 

 

 آخرین پیچ  پله‌های پلکان چوبی؛ یه در که جلوی آخرین پله ایستاده بود. 

اتاق بیشتر شبیه به یه راهروی نسبتاً عریض بود. کمی بهم ریخته. یه مبل که یه عالمه لباس

روش ریخته بود کنار یه میز آرایش با یه آیینه تقریباً بزرگ.

یه تخت بزرگ جلوی میز تلوزیون.

اتاق با ظروف چینی و شیشه ای روی میز و قفسه‌های کنار تخت تزئین شده بود.

چهارتا گلدون کوچیک که تو هر کدومش یه کاکتوس بود. با یه لیوان آب که شاخه ای

داشت در اون جوانه می‌زد و ریشه می داد.

از پنجره های اتاق تمام شهر معلوم بود. چراغهای شهر بیشتر خاموش بودند ولی می‌شد

حدس زد شهر تا کجا ادامه داره.

روی تخت نشستم... انگار اشکالی نداشت.

 

 

گفتم فعلاً...

فعلاً

 

نمی دونم ساعت پنج صبح روز جمعه، توی کوچه های پیچ درپیچ، توی اون هوای سرد

دنبال چی می گشتم که با روشن شدن هوا دوباره گُمش کردم.

 

قول آدمک

 

 

گفته بودی، راسـتی آن چـه بـه یـادت دادیـم پر زدن نیست که درجاست بخنــــد و تاکید

کردی آدمک نغمه آغاز نخوان به خدا آخر دنیاست بخنــــد. آری شنیدم.

 

 و من پیش خود زمزمه می کردم؛

از این پس به همه عشق جهان می خندم

به هوس بازی این بی خبران می خندم

من از آن روز که دلدارم رفت

به غم و شادی عشق دگران می خندم

خنده ی تلخ من از گریه غم انگیز تر است

کارم از گریه گذشته است بدان می خندم

 

ای مهربان، باشد ... دیگر از تو حرفی نمی زنم، چیزی نمی‌گویم، صحبتی نمی کنم.

 

  به هیچکس قول می دهم؛ که دیگر از او صحبتی نکنم تا چیزی در دل کسی تکان نخورد.

  قول... 

 

 

ازتو می‌خواهم که... خواهش دستانم را رد نکنی.

پَر یخزده زمستان گذشته‌ام. من به نگاهت ساده خیره مانده‌ام.

 

با من باش ، با من بیا و بمان ،

 که من بدون تو

به روزگار  تلخ ، سرد ، اندوه وار

فقط نگاه می کنم ...

 

خواستن

 

 

هر چقدر که به خودم بیشتر می‌گویم خواستن توانستن است، کمتر این حرف را باور می کنم. لحظه هایم تبدیل به مردابی شدند که هر چه بیشتر سعی می کنم از انها دور شوم، بیشتر گرفتارشان می شوم. روزمرّگی هام ویرانه هایی هستند باطل.

دیگر از هیچ کس توقع ندارم حتی لحظه ای من را با این همه خستگی تحمل کند.

 

شب ایستاده است
خیره نگاه او
 بر چارچوب پنجره من
سر تا به پای پرسش اما
 اندیشناک مانده و خاموش
شاید از هیچ سو جواب نیاید
 دیری است مانده یک جسد سرد
 در خلوت کبود اتاقم
هر عضو آن ز عضو دگر دور مانده است
 گویی که قطعه ،
 قطعه دیگر را
 از خویش رانده است
 از یاد رفته در تن او وحدت
بر چهره اش که حیرت ماسیده روی آن
 سه حفره کبود که خالی است
 از تابش زمان
بویی فساد پرور و زهرآلود
 تا مرز های دور خیالم دویده است