حسرت پرواز

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد...

حسرت پرواز

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد...

 

 

ازتو می‌خواهم که... خواهش دستانم را رد نکنی.

پَر یخزده زمستان گذشته‌ام. من به نگاهت ساده خیره مانده‌ام.

 

با من باش ، با من بیا و بمان ،

 که من بدون تو

به روزگار  تلخ ، سرد ، اندوه وار

فقط نگاه می کنم ...

 

نظرات 4 + ارسال نظر
الف.کاف یکشنبه 18 آذر 1386 ساعت 18:50 http://open-area.blogsky.com

چه میشه کرد٬ وقتی کاری نمیشه کرد...

خودت در بیار از اینترتن و آی پیی که یکشنبه 18 آذر 1386 ساعت 22:56

عزیز بومی ای هم قبیله
رو اسب غربت چه خوش نشستی
تو این ولایت ای با اصالت
تو مونده بودی تو هم شکستی

تشنه و مومن به تشنه موندن
غرور اسمت یار ما بود
اون که سپردی به باد حسرت
تمام دار و ندار ما بود

کدوم خزون خوش آواز
تو رو صدا کرد ای عاشق
که پر کشیدی بی پروا
به جستجوی شقایق

کنار ما باش که محزون
به انتظار بهاریم
کنار ما باش که با هم
خورشید و بیرون بیاریم

هزار پرنده مثل تو عاشق
گذشتن از شب به نیت روز
رفتن و رفتن صادق و ساده
نیامدن باز اما تا امروز

خدا به همرات ای خسته از شب
اما سفر نیست علاج این درد
راهی که رفتی رو به غروبه
رو به سحر نیست شب زده برگرد

خودت در بیار دوشنبه 19 آذر 1386 ساعت 04:29

کمی این پا و ان پا میکنم ٬ بلکه این هوس از تو نوشتن از سرم بیفتد . نمی افتد

از خانه می روم بیرون . دلم یک جای شلوغ می خواهد که تو نباشی...هوای تو نباشد...خیال تو نباشد....انتظار تو نباشد

خودم را بین کتم پنهان میکنم و از میان ادم ها و گرگ و میش هوا و روزگار قدم می زنم و میروم تا درخت کریسمسی که در محوطه مرکز خرید گذاشته اند . ادم ها می ایند و میروند و من ناگهان حواسم می رود به ان نوک نوک درخت و ستاره نقره ای که ان بالا تنها نشسته....یک لحظه نمیدانم چه می شود که حضورت را پشتم احساس میکنم . دلم شانه هایت را که میخواهد ٬‌دست خودم نیست . به عقب تکیه میکنم . می افتم


روی زمین نشسته ام و سرم را میان دستم گرفته ام و فکر میکنم ٬ تو همیشه جا خالی داده ای...حتی وقتی که من جا را خالی کرده ام
خانمی می اید و می خواهد کمکم کند . نمی دانم از سرماست یا از درد جا خالی دادن های تو که چشمانم نمناک می شوند....کیفهای خریدش را روی زمین کنارم می گذارد و می نشیند همان جا . می پرسد :‌درد داری؟
سرم را تکان میدهم که یعنی نه

خودت در بیار دوشنبه 19 آذر 1386 ساعت 05:14

آدمک آخر دنیاست بخند
آدمک مرگ همینجاست بخند
آن خــدایی که بزرگش خوانـدی
به خدا مثل تو تنهاست بخنــــد
دستخطی که تو را عاشق کرد
شوخی کاغذی ماست بخنــــد
فکـر کـن فکـر تو ارزشـمند اسـت
فکر کن گریه چه زیباست بخنــــد
صبح فردا به شبت نیست که نیست
تازه انگار که فرداست بخنــــد
راسـتی آن چـه بـه یـادت دادیـم
پر زدن نیست که درجاست بخنــــد
آدمک نغمه آغاز نخوان !!
به خدا آخر دنیاست بخنــــد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد