حسرت پرواز

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد...

حسرت پرواز

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد...

ای الهه ناز

 

 

مثل آرزوهای گم شده از ته خاطرات خاک گرفته ذهنم دوباره پیدا شد و گفت سلام.

نفهمیده، مرا برد به پنج سال قبل، به رویای کودکی عاشق، به بچگی و اولین دلباختگی، به سادگی انتظار کشیدن، به حتی حس ترسیدن از گفتن جمله دوستت دارم. 

من به یاد آرزوهای دست نیافتنی ام افتادم، من به یاد کودکی افتادم که از غم دوریت حتی جرعت فریاد زدن سر این زمانه را هم نداشت.

سلام ای الهه ناز

یادم نمی آمد کی آخرین بار یادت به شبم زد و بی خوابم کرد ولی خوب یادم می آد که تو اون شبها اینقدر آهنگ الهه ناز رو می خوندم تا باورم شه که صدام رو شنیدی.

الهه ناز؛ خوشحالم که اجازه میدی حس دوباره با تو صحبت کردن رو تجربه کنم. امیدوارم هنوز گوش شنیدن حرفهای من رو داشته باشی.

یادته؟ خودت به من دادیش. راستی من شکلات هام رو جمع کردم ...تو چه کارشون کردی؟

لحاظت پیاپی‌ میگذرند و ما را به سوی بینهایت میبرند. خاطرات دوستی‌ ما با کارهای خودمان رنگ میگیرند و بر صفحهٔ روزگار هک میشوند .چه خوب است با عشق و محبت خاطرات خود را رنگ کنیم و در گنجهٔ نهان دلمان آنرا برای همیشه زنده نگاه داریم...