آخرین پیچ پلههای پلکان چوبی؛ یه در که جلوی آخرین پله ایستاده بود.
اتاق بیشتر شبیه به یه راهروی نسبتاً عریض بود. کمی بهم ریخته. یه مبل که یه عالمه لباس
روش ریخته بود کنار یه میز آرایش با یه آیینه تقریباً بزرگ.
یه تخت بزرگ جلوی میز تلوزیون.
اتاق با ظروف چینی و شیشه ای روی میز و قفسههای کنار تخت تزئین شده بود.
چهارتا گلدون کوچیک که تو هر کدومش یه کاکتوس بود. با یه لیوان آب که شاخه ای
داشت در اون جوانه میزد و ریشه می داد.
از پنجره های اتاق تمام شهر معلوم بود. چراغهای شهر بیشتر خاموش بودند ولی میشد
حدس زد شهر تا کجا ادامه داره.
روی تخت نشستم... انگار اشکالی نداشت.
گفتم فعلاً...
فعلاً
نمی دونم ساعت پنج صبح روز جمعه، توی کوچه های پیچ درپیچ، توی اون هوای سرد
دنبال چی می گشتم که با روشن شدن هوا دوباره گُمش کردم.
سلام
زیبا بود . شیروانی جای خاطرات آنی
خب دوباره برین... حتماْ پیداش می کنین!
من که تو یه همچین شرایطی فقط دنبال خودم میگردم و بس...
شاد زی...