هر چقدر که به خودم بیشتر میگویم خواستن توانستن است، کمتر این حرف را باور می کنم. لحظه هایم تبدیل به مردابی شدند که هر چه بیشتر سعی می کنم از انها دور شوم، بیشتر گرفتارشان می شوم. روزمرّگی هام ویرانه هایی هستند باطل.
دیگر از هیچ کس توقع ندارم حتی لحظه ای من را با این همه خستگی تحمل کند.
شب ایستاده است
خیره نگاه او
بر چارچوب پنجره من
سر تا به پای پرسش اما
اندیشناک مانده و خاموش
شاید از هیچ سو جواب نیاید
دیری است مانده یک جسد سرد
در خلوت کبود اتاقم
هر عضو آن ز عضو دگر دور مانده است
گویی که قطعه ، قطعه دیگر را
از خویش رانده است
از یاد رفته در تن او وحدت
بر چهره اش که حیرت ماسیده روی آن
سه حفره کبود که خالی است
از تابش زمان
بویی فساد پرور و زهرآلود
تا مرز های دور خیالم دویده است
دوست من
دوست من باقی خواهی ماند.
حتی اگر زمان، ما بین ما بهانه گیر شود.
دوست من باقی خواهی ماند.
حتی اگر...
شبی شبیه همین شب ستاره دزدیدم به جای گریه و زاری دوباره خندیدم به فکر سختی راهی که می روم .....؟ هرگز! ز روزگار و زمانه دگر نترسیدم دوباره من ننوشتم که زخم یا مرهم هزار خط زدم اینجا به روی تردیدم
الیاس جان سلام :
البته فکر می کنم قبلا ها اسمت کورش بود . بی خیال
مرسی که به وبلاگم سر می زنی . خیلی وقت نه حال آپ کردن رو ندارم و نه وقتش رو . ولی به همین زودیها فعال میشم .
پستت هم خیلی زیبا بود که بعدا در یک فرصت مناسب راجع بهش بیشتر صحبت می کنیم .
خوش باشی
گودت بای
من دیروز برای صدهزارمین بار تصمیم گرفتم که دیگه هیچ وقت باطل نباشم!!