حسرت پرواز

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد...

حسرت پرواز

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد...

طلوع من

 

پسرک قصه می‌خواند.

شب‌ها در دل نسیم زمزمه می‌کرد تا برساندش به گوش جنگل.

صبح‌ها به نور آفتاب در چشمانش سلام می‌کرد.

در همین نزدیکی‌ها زندگی می‌کرد.

جدا از من و ما نبود.

طفلک فقط بچه بود.

نظرات 1 + ارسال نظر
ravi پنج‌شنبه 27 تیر 1387 ساعت 18:15

salam
ba har toloeie javanei now mikhoroushad.toloe khorshid tole sal va tole omide be.......to

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد