حسرت پرواز

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد...

حسرت پرواز

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد...

سلام

 

 

من جایی زندگی می کنم که ارواح طبیعت هر روز صبح پرده ای جلوی خورشید می کشند تا من بتوانم راحت تر ساعات انتظار رو با خواب خوش بچگانه خویش در انتظاراشکهایم بگذارم.

تا چشمهایم را باز می کنم خستگی شب قبل با من بیدار می شود.

 سردرد, چشکهای قرمز و دستهای عرق کرده.

تب نوشتن بازهم بالا می رود.

 

آه... دلم گرفته... دلم عجیب گرفته است...

 

این لحظات رو می شناسم و از ثانیه ثانیه آنها  فرارمی کردم ولی بازهم راه به شب من پیدا کردند.

فکر می کنم دچار شدم...

انتظار و انتظار و انتظار

 از هیچکس و هیچ گوشه ای صدایی بلند نمی شود. حرفها دوباره تکراری هستند.

انتظارهیچکس را می کشم ومی دانم هر آنکه از پیش من رفت برنگشت و برنگشت.

ولی باز می گویم شاید حالا برگردد یا حالا و یا لحظه ای دیگر.

راستی آیا تا به حال کسی بازگشته؟

تورا به خدا بگویید

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد