حسرت پرواز

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد...

حسرت پرواز

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد...

 

 

رنج بی سبب ، انتظار بی سبب

دنیا همچو خندۀ تو تهی است

ستاره ها سقوط می کنند

شب خنک و دلنشین

عشق در رویای ابدی شدن

در خواب لبخند می زند

ترس بی سبب درد بی سبب

دنیا کوچکتر از هیچ است

حلقه ابدیت

از انگشت عشق

به ژرفای نیستی فرو می لغزد

 

 

3..2..1..اکشن

 

 

فیلم درام زندگی من همچنان ادامه داره. هر روز سر فیلمبرداری حتی خودم هم با دیدن  صحنه های غمانگیزش اشکام در می آد.

ولی خب من کارگردان این تشکیلاتم من که نباید کم بیارم.

ممممممم... باید همیشه کاری بکنم تا نشون بدم چقدر بی تفاوتم به این همه حادثه؛ باید بتونم به بقیه نشون بدم که این صحنه ها اصلا و ابدا روی من هیچ اثری نداره وگرنه می گن

ببین چه احساساتی طرف.

 

خب بچه ها این قسمت انتظار کشیدن رو خوب تو حس نرفتین. بدویین بدویین اینجا رو باید دوباره 3 سال دیگه بگیریم.

آماده 3...2...1... اکشن

 

 

Life is like a Dream

 

 

صدای جیق و داد پرنده ها باز از اون طرف پنجره می آد.فکر کنم صبح شده.چشمام باز نمی شن؛ احساس می کنم به هم چسبیدند.

ناگهان دلم می پیچه و… باز خودم رو بالا می آرم. همش رو می ریزم روی تختم؛ می گذارم چند ساعت جلوی چشمم باشه. می خوام درون خودم رو خوب تماشا کنم.

صدای داریوش بلند می شه…سبب گر بسوزد مسبب تو هستی.آهنگ ساعت 9 هر روز صبح.

 یکی این رو خفه کنه.لااقل این یه روز رو جون مادرت شاد بخون.

بوی لباسم رو که آغشته هست با تمام محتویات رختخوابم نمی تونم دیگه تحمل کنم.بوی تند و مزۀ ترشی.یه بار دیگه عُق می زنم. بازهم خودم رو همه جا می بینم. همۀ بدنم می لرزه و می خواهم همۀ هستی خودم رو بریزم بیرون تا سبک بشم.

بلند می شم که برم آشپزخونه تا یه نبات داغ درست کنم ولی توانی برام نمونده. به یاد کسی می افتم. دلم انگار آروم نمی گیره .همونجا روموکت خم می شم و… این دفعه قرمزه. چشام سیاهی میره. یه نگاه به پنجره می کنم شاید خدا اومده باشه پشت پنجره تا کمکم کنه یا لا اقل تماشا کنه چه جوری دارم به خودم می پیچم.

خندم می گیره از تخیلاتم. دیگه همون یک ذره مخ هم که داشتیم پوچ شد. حتی مگسی هم برای دیدنم نیومده. دنیای نامرد؛ همه کسایی که بهم دادی رو زودی ازم پس گرفتی.

انگاری دل و روده ام می خواد از دهنم بیاد بیرون.دوست دارم بریزم بیرون هرچی که توی خودم 21 سال نگه داشتم.

دستم رو میگیرم به صندلی چوبی تا بتونم بلند شم.اسمهای تک تک نامردای عالم یه بار از جلوی چشام رد می شه. می خوام داد بزنم که حتی توی این لحظه ها هم رهام نمی کنن. رها…رها... دختر خوبی بود … خودشو کشت.رها دلم برات تنگ شده دختر. یه لحظه احساس شیرینی پیدا می کنم. باهاش حرف می زدم می گفت و گوش می کرد … خوب به حرفام گوش می کرد. نمی شد عاشقش شد.از سنگینی زندگی می گفت.راستی چه خوب بود اگه باز هم بود و می تونست نصیحتم کنه و بهم بگه حالا خدایی اون بالا هست که کمکمون می کنه.وقتی اون یه دفعه غیبش زد فهمیدم تک تک آدمها مثل ورقای کاغذی کتاب می مونن که وقتی داستانشون رو می گن  باید صفحه رو ورق بزنی. تو... تو باید ورق بزنی دیگه نیستن تا واست چیز جدیدی بگن. آره فهمیدم ولی هیچوقت باور نکردم. واسه من از چیزهایی می گفت که آدمهای عاقل باورشون نمی شه.می گفت یه دوست داره به اسم حامی… من واسش از کارهای بچگانم می گفتم ولی به روی خودش نمی آورد فقط  سعی می کرد دیوارهای دور مغزم رو بشکنه تا یک کمی آفتاب بهش برسه.واسش یه آدم پوسیده بودم که شبها که کسای دیگه بجز حرفهای به اصطلاح عاشقانه چیزی نمی گفتند حرفای دلش رو می زد و مطمءن بود که عاشقی تو کار من نیست. گوش می کردم و واسه خودم نظر می دادم. نظرهای بی ارزش من. ازش بی خبر بودم تا یک سال پیش دوبار وبلاگ خودش رو به روز کرد و بازهم رفت. این دفعه دیگه بر نمی گرده. آیا واقعا بی خیال هر روز صبح طلوع خورشید رو تماشا کردن شده یا هنوز هم جایی نشسته و داره ابر می شماره و پروانه جمع می کنه؟می دونم دیگه تنها نیست. یه کوچولو هم کنارش دراز کشیده به صورت مادرش خیره شده.

چشمهامو باز می کنم روی زمین دراز کشیدم. سرم عجیب سنگین شده. دستم زیر تنم خواب رفته ،به سختی حرکتش می دم. می خوام بلند شم. دستم را دوباره به طرف صندلی دراز می کنم ولی دستم بهش نرسیده با چونه می خورم به زمین. دهنم مزش عوض می شه. مزۀ شوربا طعم خون. دلم درد می کنه.معده ام رو با دوتا دستام می گیرم و فشار می دم.دردش کم کم می ره . دورو برم را نگاه می کنم.سعی می کنم کمی بنشینم تا حالم سرجاش بیاد.دوستای خیالیم به یادم می آن.فکر می کنم اونی که این همه سال اسمش رو رفیق گذاشتم حالا اگه اینجا بود چی می شد؟انتظار زیادی دارم از روزگار، وقتی ازش خواهش می کنم عزیزانم رو دونه به دونه ازم نگیره؟

احسان اگه اینجا بود می دونم که حالم اینجوری نبود.یعنی نمی گذاشت اینجوری باشه. دلم تنگ شده برای بچگی، برای خرابکاری و برای رفیق های باب و ناباب، بستنی 50 تومانی، کلوپ و توپ 2 لایه.برای بام ساری، برای زیبا ترین مدرسۀ دنیا.

خیابون یکطرفۀ شهر، صبح آفتابی زمستون و اتوبوس بی درو پیکر مدرسه و من در حال نوشتن مشق هام.

زندگی رو کاش میشد دوباره شروع کرد.

نمی دونم از لرز تنم بیدار می شم یا از سوت ممتد گوشم. پاهام رو حس نمی کنم. سردمه و احساس می کنم دارم یخ می زنم. از سرما نمی تونم خودم رو تکان بدم.سرم روی زمینه باز و گردنم به شدت درد می کنه.

خودم رو در حال حاضر با یه معتاد مفنگی توحال نعشگیش مقایسه می کنم.فرق من با اون چیه؟ اون می کشه و خودشو نابود می کنه . و من؟ من به چی معتاد شدم؟به دلتنگی و ساعتهای خالی؟

قالیچۀ وسط اتاق رو دور خودم می پیچم.

زیبایی های یک عمر تنهایی مطلق رو دارم تجربه می کنم. دنیایی پوچ رو اطراف خودم می بینم. دنیایی که سعی نکردم هیچوقت بفهمش . دنیایی که هیچوقت نخواست حتی برای ساعتی به کام من باشه.

چند بار تصمیم گرفتم دنیامو عوض کنم؛ زندگی بهش ببخشم و از سبز برای رنگ کردنش استفاده کنم. تا پای عمل رسیدم چنان آسمون به روم باز شد که احساس کردم خدا داره دنیاشو به من می بخشه. گرم کار شدم و گفتم همه چیز رو از اول شروع می کنم. گفتم خدایی اون بالا هست و کمکم می کنه. این بار با همۀ دفعه های قبل فرق داره ولی همیشه یجوری با سر می خورم زمین که مدتی باید بشینم تا حالم سرجاش بیاد. احساس می کنم توی یه سیرک هستم و باید مردم رو با داغون شدن خودم بخندونم.

همه نقاب های خندانتون رو بردارین به من همه می تونن بخندند. از ته دل!

چشمام دیگه سویی ندارند.انگاری آخر دنیا شده.

سینه خیز تا آشپزخونه می رم.در یخچال رو باز می کنم. تشنه هستم. آب یخ می نوشم و یاد کاشی های آبخوری کنار تکیه محلمون می افتم.همون بغل سازمان آموزش و پرورش. سه تا کاشی آبی رنگ کنار هم که روشون با خط سبز نوشته « یا حسین».یکی هم با ماژیک سیاه کنارش نوشته بود «بگو».

یا حسین

آب از گلوم پایین نرفته که از بینیم می زنه بیرون. تا حالا کجا بودی الان حسینی شدی؟ نه من حسینی نشدم. اگه بودم که الان ... دوباره شیشۀ آب رو ور می دارم و این دفعه فقط دهنمو با آب می شورم.

دنیا به نظرم مسخره می آد.  همه مثال آب خوردن رو برای آسونترین کارها می زنن ولی من حتی آب هم از گلوم پایین نمی ره. چه کردم که حتی آب هم حرومم شده؟

بنازم عدلت رو خدا.

به سراغ من اگر می آیید

پشت هیچستانم

پشت هیچستان جایی است...

نه سهراب پشت هیچستان اینجاست

حفظ شدم.بالاخره یه شعری رو حفظ شدم.

کنار یخچال خوابم برده.

گردنم یخزده و نصف تنم از سرما کرخ شده.در یخچال رو نشسته می بندم و سعی می کنم تا دوباره از ضعف از حال نرفتم خودم رو به مبل برسونم. اول تی شرتم رو در می آرم تا بوش بیشتر اذیتم نکنه. چهار دست و پا خودم رو به مبل می رسونم. صدای ضربان قلبم رو توی سرم حس می کنم و می شمارم. یاد پست وبلاگم می افتم 1..2..3..

چه خونۀ زیبایی داشتم و خبر نداشتم.نمی تونم حتی یک لحظه چشم از سقف اتاق بردارم.10..11..12...

کم کم دردهام کمتر می شن.احساس می کنم می تونم با اولین باد از پنجره پرواز کنم. دیگه نه درد شکمم اذیتم می کنه و نه لب باد کردم می سوزه.

22...23...24...سقف سفیده. این سقف رو چه جوری ساختن؟ اصلا برای چی ساختنش؟ حتما برای اینکه آدمها رو از هم جدا کنن و این دیوارهای سردهم برای اینه که همدیگر رو نبینن.خب کی دوست داره آدمی رو مثل من کنار خودش بدون این دیوارها تحمل کنه؟

59..بعد 59 چند می آد؟60...61...چرا کسی همراهم نمی شماره؟ دوست دارم الان برم جهنم بلکه گرم شم. راستی نکنه جهنم سرد باشه مثل اینجا؟ راستی تو توی اتاق سردت چه می کنی؟ یعنی الان اتاقت گرم شده؟ اتاق من هم اگه رو بام شهر بود و شبهای برفی پنجره اش رو باز می گذاشتم تا برفها رو تماشا کنم و بعد خوابم می برد الان سرد بود. ولی اتاق من که سرده. درضمن الان نه شبه و نه برف می آد.عجیبه که تو همیشه سرما داشتی و من هم همیشه از تو می گرفتم.ولی مگه می شه؟

یه چیزی داره زنگ می خوره. ولی نه می تونم تشخیص بدم که چیه و نه اینکه از کجا صداش می آد. یاد خونۀ خودمون می افتم . روزهایی که از مدرسه می اومدم خونه معمولا کسی خونه نبود و اگر یک کمی زودتر می رسیدم مادرم رو در حال جمع کردن ورقه های امتحانی دانش آموزهاش می دیدم و بعد هم زودی می رفت. من عصرها می رفتم اتاقم و از خستگی روی تختم خوابم می برد ولی تازه اون موقع بعضی ها  یادشون می افتاد که با بابام کار دارن یا باید شمارۀ ما رو اشتباه بگیرن و یا خاله ام که همیشه شیفت کاری مادرم رو قاطی می کرد و موقعی که خونه نبود زنگ می زد.تلفن هر روز موقع استراحت من زنگ می خورد.  تا صدای زنگ از خواب بیدارم کنه یه چندبار تلفن زنگ می خورد. از صداش متنفر بودم. بعد که به خودم می اومدم باید تا اون طرف خونه می رفتم. بیشتر اوقات چشمامو می بستم و راه می رفتم.  و از همه بدتر صدای بوق آزاد بود موقعی که گوشی رو بر می داشتم. اوه چقدر آدمها زنگ زدن و من نفهمیدم با کی کار دارن و اسمشون چیه، یعنی بیشتر یادم می رفت.

صدای زنگ قطع می شه.

خدایی نکرده یکی یه بار تو زندگیم به یادم بوده و من ور نمی دارم.

یه نفر به فکر من بوده.با چشمای بسته گریه می کنم.

هنوز زنده ام