حسرت پرواز

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد...

حسرت پرواز

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد...


در تاریکی شب، خیره به چراغ هایی در دور دست می مانم.

یک . . دو . . یک . . دو . . یک . . دو . .

انگاری سر جایم ایستاده ام و حرکتی نمی کنم.


مثل توحم بودن من . . . آرزوی دیدن فردا برای مگس یک روزه.

من در میان این دریای حذیان، چرا خندیدن از یادم رفت؟ 


چرا  پشت جفنگ، به انتظار طلوع واقعیتی فراگیر ایستاده ایم؟



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد