در تاریکی شب، خیره به چراغ هایی در دور دست می مانم.
یک . . دو . . یک . . دو . . یک . . دو . .
انگاری سر جایم ایستاده ام و حرکتی نمی کنم.
مثل توحم بودن من . . . آرزوی دیدن فردا برای مگس یک روزه.
من در میان این دریای حذیان، چرا خندیدن از یادم رفت؟
چرا پشت جفنگ، به انتظار طلوع واقعیتی فراگیر ایستاده ایم؟