حسرت پرواز

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد...

حسرت پرواز

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد...

پروین!



صدای هم زدن آجیل با دست حریص به دنبال شکار شاید آخرین فندق.

عطر سنبل و نگاهی آشنا در آینه.

ماهی قرمز من چند سالیست، در شادی من، آشکارا برای از دست رفته ای می گرید.

 من نمی دانم . . . و تنها برای او نان خُرد شده، درون تُنگ کوچک بلورین می ریزم.


به یاد موی سپید جوانی که از آیندهء خود برای من ها گَچ ساخت و به تخته سیاه کشید تا من بخوانم


خیر خواهی که با تو می گوید             قدرعمر عـزیز را دریاب

تو که بـیگانـه نـیـستـی بـا او              آشنایی همیشه خوب کتاب


نظرات 2 + ارسال نظر
Ravi دوشنبه 23 اسفند 1389 ساعت 09:25

قدم‌ها را طوری میگذارم که برگی از اوراق گذشته‌ام را

در باران خیس امروزی از دست ندهم

در کنار لاله سر کشیده از برف،، عکس یادگاری

و نگاهی‌ به سنبل،که عطرش مرا سلام می‌کند

در بهار ،با بهار و هدیه ی بهار



افروز دوشنبه 23 اسفند 1389 ساعت 16:27

ey bahar!ey bahare afsoongar
man sarapa khiale oo shode am
dar jonoone to rafte am az khish
sheiro faryado arezoo shodeh am

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد