-
Tief...tief ...und noch tiefer
پنجشنبه 11 بهمن 1386 05:15
ساقی ساقی ساقی؛ چه خاطراتی رو زنده کردی. چه چیزایی رو دوباره یادم انداختی. کجا بردی من رو. وقتی نشسته بودم مثل نوار تو خاطرم ثانیه به ثانیهاش دویاره، سهباره، چهارباره، صد باره؛ هی پشت هم میگذشت. ساقی با اینکارت میخونه رو خالی کردی... دل شکستی. ساقی حواست نیست، وقتی میگم نیست یعنی نیست. من- دارم- آتیش- می- گی-...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 10 بهمن 1386 03:07
مزه تلخ دهانم و ریتم تکراری آهنگها؛ چارهای نیست، باید شکیب بود. شبا همش به میخونه میرم من سراغ می و پیمونه میرم من تو این میخونه ها خسته دردم به دنبال دل خودم میگردم به دنبال دل خودم میگردم به دنبال دل خودم میگردم ...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 7 بهمن 1386 02:14
در میکده ام : چون من بسی اینجا هست می حاضر و من نبرده ام سویش دست باید امشب ببوسم این ساقی را کنون گویم که نیستم بیخود و مست در میکده ام دگر کسی اینجا نیست واندر جامم دگر نمی صهبا نیست مجروحم و مستم و عسس می بردم مردی ، مددی ، اهل دلی ، ایا نیست ؟
-
مگر به خواب ببینمت...
پنجشنبه 4 بهمن 1386 06:40
میدونی چندوقت بود به خوابم نیومده بودی؟ میدونی چندوقت بود با من اینقدر مهربون نبودی!
-
نامرد
شنبه 29 دی 1386 21:42
ایول ... روی هرچی نامرد رو سفید کردی نارفیق. بدجور دورم زدی. تو کل عمرم هیچوقت اینقدر از یک نفر متنفر نشده بودم تا دیروز که دستت رو شد. اگه تو شهر بودی سرتو می بریدم میگذاشتم رو سینت. آدرس اون آشغال دونی که توش بودی رو نداشتم. من رفیق بیخاصیت زیاد داشتم ولی نامرد نه. نّمُردم و دیدم نامردا هم چهشکلین! نه، خدایی، جون...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 28 دی 1386 23:05
پروردگارا! تو را سپاس که با اسم قسمت.. میگ*ایی!
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 24 دی 1386 00:01
ساده مثل شب یه دیار دورافتاده، از بام این شهر غریب که نزدیکترین جاست به آسمان و در بین نور این ستارهها که به تماشای من نشستهاند بالهایم را باز کردم تا پرواز کنم... به همین سادگی.
-
جملات بریده
پنجشنبه 20 دی 1386 01:06
چقدر خودم باید جلوی خودم را بگیرم. خسته شدم بس که تو چهارچوب این زندگی حرکت کردم. کاش از اینهمه درسی گرفته بودم و بی پرواتر حرف میزدم. اینقدر در خودم می ریزم که آخرش نمیتوانم جلوی خودم را بگیرم و به زمین و زمان میزنم. انگاری خیلی تحملم کمه. این روزا انقدر دلتنگم که حتی با پیادهرویهای شبانه هم آرام نمیشم. کاش...
-
چرند... توهم... بدبختی... سیاه
سهشنبه 18 دی 1386 00:53
گندزدی با این خلقتت!! لامصب تو که دل رو به من میدی دواش رو هم بده دیگه. دیگه چه کار باید میکردم که نکردم؟ آخه توی این دنیای به این بزرگی هیچی پیدا نمیشه که من رو آروم کنه؟ خب حالا من عیار رو دیگه چرا نگه داشتی اینجا. تو که یه فرشته می فرستی یه شبه جان پنجاه هزار نفر رو می گیره، من تحفه ام که راحتم نمیکنی؟ چقدر...
-
شهر سرد
دوشنبه 17 دی 1386 01:40
اینقدر سرفه می کنم که دیگه نفسم بالا نمی آد. کوتاه صبر میکنم، دستهام رو به زانوهام می گیرم تا حالم سر جاش بیاد. خیابون اینقدر خلوته که تا تهش که دیگه سیاه میشه کسی رو نمیشه دید. نمیدونم از خونه می زنم بیرون تا آروم بشم یا دارم دنبال رد پایی، بوی عطری توی شهر میگردم. حالم که جا میآد به راهم ادامه میدم. خیابانهای...
-
آی دنیا بیزارم ازت
دوشنبه 17 دی 1386 01:05
سر و صدا میکنم بلکه کمی جلب توجه کنم. بهم نگاهی میکنند و به راه خودشون ادامه می دهند. میگم کسی رو ندارم باهاش صحبت کنم ولی تا کسی حالم رو میپرسه سفره دلم را براش باز می کنم واینقدر میگم تا حوصلش سر بره. آخه بیمعرفت لااقل بگو ساکت؛ خفه؛ لال بمیر که بفهمم نمیخوای به حرفام گوش کنی. پ. ن. واسه بعضی "دوستان": من...
-
خرد شده ای، ته این شهرم من
جمعه 14 دی 1386 04:53
از این شهر سرد که حتی دیگر کوچه هایش جوابی به سلامم نمی دهند دلم گرفته است. من از اینجا، از بوی عطر این خیابانها؛ نمی خواهم دور شوم. در کوچه پس کوچه هایش آرامش میگیرم وقتی فکر میکنم. شانه هایی را کم آورده ام. چه شانه هایی را کم آورده ام. شانه های مَحرَمی را می خواهم. شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم دوست دارم...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 1 دی 1386 01:04
لعنت به من، لعنت به بلندترین شب سال، لعنت به این پنجره منتظره...
-
اتاق زیر شیروانی
دوشنبه 26 آذر 1386 00:13
آخرین پیچ پلههای پلکان چوبی؛ یه در که جلوی آخرین پله ایستاده بود. اتاق بیشتر شبیه به یه راهروی نسبتاً عریض بود. کمی بهم ریخته. یه مبل که یه عالمه لباس روش ریخته بود کنار یه میز آرایش با یه آیینه تقریباً بزرگ. یه تخت بزرگ جلوی میز تلوزیون. اتاق با ظروف چینی و شیشه ای روی میز و قفسههای کنار تخت تزئین شده بود. چهارتا...
-
قول آدمک
سهشنبه 20 آذر 1386 20:13
گفته بودی، راسـتی آن چـه بـه یـادت دادیـم پر زدن نیست که درجاست بخنــــد و تاکید کردی آدمک نغمه آغاز نخوان به خدا آخر دنیاست بخنــــد. آری شنیدم. و من پیش خود زمزمه می کردم؛ از این پس به همه عشق جهان می خندم به هوس بازی این بی خبران می خندم من از آن روز که دلدارم رفت به غم و شادی عشق دگران می خندم خنده ی تلخ من از...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 17 آذر 1386 21:22
ازتو میخواهم که... خواهش دستانم را رد نکنی. پَر یخزده زمستان گذشتهام. من به نگاهت ساده خیره ماندهام. با من باش ، با من بیا و بمان ، که من بدون تو به روزگار تلخ ، سرد ، اندوه وار فقط نگاه می کنم ...
-
خواستن
پنجشنبه 1 آذر 1386 21:10
هر چقدر که به خودم بیشتر میگویم خواستن توانستن است، کمتر این حرف را باور می کنم. لحظه هایم تبدیل به مردابی شدند که هر چه بیشتر سعی می کنم از انها دور شوم، بیشتر گرفتارشان می شوم. روزمرّگی هام ویرانه هایی هستند باطل. دیگر از هیچ کس توقع ندارم حتی لحظه ای من را با این همه خستگی تحمل کند. شب ایستاده است خیره نگاه او بر...
-
چندمین شکست
جمعه 25 آبان 1386 00:24
نمی دانم چه بگویم. از کجا باید شروع کنم به تعریف کردن! بگویم امروز چه احساسی داشتم؟! بگویم چقدر امید و نا امیدی به هم نزدیکند. باید بیشتر فکر کنم شاید نشانه ها را هنوز درست معنی نمی کنم. شاید هنوز با نزدیکترینم کاملا احساس نزدیکی نمی کنم. وقتی دنیا در یک ربع ساعت در چشمان تو ویران می شود و دوباره در آخرین ساعات شب...
-
پاییز یخزده.
پنجشنبه 24 آبان 1386 00:35
امروز صبح زودتر از معمول از خواب بیدار شدم. تا از پنجره بیرون را نگاه کردم زمین سفید پوش رو دیدم . پاییز امسال هم یخ زد. هنوز برگهای طلایی و سرخ روی درختها بودن که زمستان از راه رسید. از دانشگاه که بر می گشتم به آدمها دقت کردم که چه طور به استقبال اولین برف این زمستان می رفتند. یکی زیپ کاپشن خودش رو بالا می کشید و توی...
-
شد خزان گلشن آشنایی
جمعه 18 آبان 1386 17:25
از خودم دلگیرم. چرا کاری انجام دادم که همه رو ناراحت کردم! چرا برای خودخواهی خودم کسی رو اینقدر عذاب دادم!! چرا به حرف دلم گوش دادم و بس. چرا اینهمه آشوب کردم؟ چند وقتیه دارم تند و تند می زنم زیر حرفهام. امروز یه قول را که موقع رفتنش بهش داده بودم شکستم. دست خودم نبود. به خاطرخودخواهیهایم پشیمانم . چه ترانه بی اثر...
-
عشق کثیر الانتشار
پنجشنبه 17 آبان 1386 01:37
بهبه... چی فکر می کردیم، چی شد. ماشالا، ماشالا. مردم تو این دور زمونه چه سریع پیش رفت میکنن. ایول ایول!! دست وردار مارو دیگه چرا می خوای سیا کنی. من که تورو اصلا نمی شناسم باقالی. سعی نکن از هر موقعیتی سو استفاده کنی.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 14 آبان 1386 01:12
ازم نپرسین که چرا اینجا خودمو حبس کردم. از خیابونهای شهر شما می ترسم. بگذارین همه چیز مثل رویا برام بمونه. شما که نفهمیدین من چه احساسی دارم. حالم رو دیگه آشفته تر از این نخواین. خب حال همه داره بهتر می شه. همه به آرزوهاشون دارن می رسن. ببینین و بگذرین.
-
واسه تو که هیچوقت ندیدمت
یکشنبه 13 آبان 1386 13:31
سلام. بعد از این همه وقت، فقط سلام. یادته بهت یه قولهایی داده بودم؟ گفتی اگه پاشون نایستی آخر نامردایی! هر چهارتاشون یادمه... ولی همشون رو شکستم. می خوام بگم من یادم بوده قولهایی که دادم. چیزهایی که نباید می نوشتم ،نوشتم؛ حرفهایی که نباید می زدم ،زدم و از همه مهمتر فکرهایی که نباید می کردم، هر چند روز یه بار با خودم...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 9 آبان 1386 23:06
هوایی که می شوم دیگر نه زل زدن به آینه و نه خاموشی چراغها کمکم می کند.
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 8 آبان 1386 00:16
یادم باشد حرفی نزنم که به کسی بر بخورد نگاهی نکنم که دل کسی بلرزد خطی ننویسم که آزار دهد کسی را یادم باشد که روزو روزگار خوش است یادم باشد جواب کین را با کمتر از مهر وجواب دو رنگی را باکمتر از صداقت ندهم یادم باشد باید در برابر فریادها سکوت کنم وبرای سیاهی ها نور بپاشم یادم باشد از چشمه درس خروش بگیرم وازآسمان درس پاک...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 6 آبان 1386 21:53
من از نهایت شب حرف میزنم من از نهایت تاریکی و از نهایت شب حرف میزنم اگر به خانهء من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور و یک دریچه که از آن به ازدحام کوچهء خوشبخت بنگرم
-
سفر
چهارشنبه 2 آبان 1386 23:07
آرزوی سفری دارم. هفت روز. به دنبال روح گم شده ام خواهم رفت. به دنبال این بی نشان خواهم گشت. به زودی به سفری می روم.
-
سکوت
دوشنبه 30 مهر 1386 21:12
باری دگر سکوت می کنم... در برایر همه. من نمی خواهم کینه ای به دل بگیرم... نمی خواهم دلی دگر بیش از این از من آزرده شود. چه کنم همه چیز برای من دیر شروع می شود و زود تمام. نه در جواب پدرم چیزی می گویم که همه چیز را از زاویه دیگر می بیند و نه در جواب او که از من بیزار است. سر به زیر و شرمنده که دل هیچ کس را به دست...
-
من و من و من و... و من
شنبه 28 مهر 1386 01:15
نیلوفر و باران در تو بود خنجر و فریادی در من فواره و رؤیا در تو بود تالاب و سیاهی در من در گذرگاهت سرودی دگر گونه آغاز کردم...
-
دلتنگی
سهشنبه 24 مهر 1386 22:57
به قول دوست؛ دلت میگیره انقدر که هیچی برای گفتن نداری. وقتی یه سری می زنی به نوشته های قدیمیش ریتم زندگی دوباره دستت می آد، دوباره از گذشته کنده میشی و بر می گردی به حال. وقتی از گرمای اندیشه توی یخ اسفند می خونی یا یه تعریف نو برای دلتنگی و یا تسلیم اشکی به کتاب شازده کوچولو ، جای خالی خیلی از واژه ها توی ذهنت پر می...