به قول دوست؛ دلت میگیره انقدر که هیچی برای گفتن نداری.
وقتی یه سری می زنی به نوشته های قدیمیش ریتم زندگی دوباره دستت می آد، دوباره از گذشته کنده میشی و بر می گردی به حال.
وقتی از گرمای اندیشه توی یخ اسفند می خونی یا یه تعریف نو برای دلتنگی و یا تسلیم اشکی به کتاب شازده کوچولو، جای خالی خیلی از واژه ها توی ذهنت پر می شه.
خونت آباد رفیق
سلام دوست قدیمی
مارو فراموش کری ها
ولی ما به یادت هستیم
نبینم دلت بگیره دنیا همینه
راستی منم آپم
بای
دلم گرفته آنقدر که حرفی برای گفتن ندارم
سلام وقتی توی واژه ها گم میشی ...وقتی نمیدونی ...کدوم واژّه..کدوم حرف وکدوم بغض..روباید اول بگی...اونوقته که قلم هم اشکاش رو بروی کاغذ میریزه ....تو نمیدونی
حالا برای دل قلمت چیکار باید بکنی...طفلی قلم که نگاهش از دست دلت خیس شد!!!
همیشه زیبا مینویسید
به روزم ومنتظر قدوم سبز شما
شاد وموفق باشید
با تقدیم سه شاخه گل سرخ برسم همیشه شیدائی در زندگی عشق روزگار
بای
فراموش شده ای
در اکنون
از تو نمی نویسم
و تو میبینی
وقت گل دادن نی هم می رسد
در روز مبادا
انگاه من
راز ترک خورده سفالینه ای را
با همه خواهم گفت
و تمنای داغ نیلوفری
از دل کاغذهای مبهم بلوغ
پوست خواهد انداخت