حسرت پرواز

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد...

حسرت پرواز

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد...

سکوت

 

 

باری دگر سکوت می کنم...

در برایر همه.

من نمی خواهم کینه ای به دل بگیرم... نمی خواهم دلی دگر بیش از این از من آزرده شود.

چه کنم همه چیز برای من دیر شروع می شود و زود تمام.

نه در جواب پدرم چیزی می گویم که همه چیز را از زاویه دیگر می بیند و نه در جواب او که از من بیزار است.

سر به زیر و شرمنده که دل هیچ کس را به دست نیاوردم.

سکوت می کنم...

فقط هر از گاهی هجوم افکار مرا به اینجا می کشاند تا با نا آشنایانم مختصر درد و دلی کنم.

 

دیدگان تو در قاب اندوه
سرد و خاموش
خفته بودند
زودتر از تو ناگفته ها را
با زبان نگه گفته بودند
از من و هرچه در من نهان بود
می رمیدی
می رهیدی
یادم آمد که روزی در این راه
ناشکیبا مرا در پی خویش
میکشیدی
میکشیدی
آخرین بار
آخرین بار
آخرین لحظه تلخ دیدار
سر به سر پوچ دیدم جهان را
باد نالید و من گوش کردم
خش خش برگهای خزان را
باز خواندی
باز راندی
باز بر تخت عاجم نشاندی
باز در کام موجم کشاندی
گر چه در پرنیان غمی شوم
سالها در دلم زیستی تو
آه هرگز ندانستم از عشق
چیستی تو
کیستی تو

 

نظرات 4 + ارسال نظر
[ بدون نام ] سه‌شنبه 1 آبان 1386 ساعت 12:14 http://sfandiary.blogsky.com

دوباره آمده ای ؟ باز عاشقم شده ای؟!!

نه . . . سر به زیر میفکن ، مگو که خم شده ای !

مرا که بعد تو در انزوای خود ماندم

گمان مبر که دوباره ستاره ام شده ای

شبی که اشک شدم ، چکه چکه باریدم

مگو که آمدی و نای هق هقم شده ای !

چه شد ؟! دوباره بگو . . . ! سنگ گشته ام ؟! آری . . .

از آن زمانه که رفتی ، تو منطقم شده ای !

نه . . . دست های مرا هم به حال خود بگذار

چقدر توی دلم ذره ذره کم شده ای

چقدر این همه حرف قشنگ بی معنی ست

ـ ( دوباره آمده ای ، باز عاشقم شده ای ! )

به من نگو که تو آن آشنای دیرینی

غریبه ای که دوباره ، مزاحمم شده ای !!!

[ بدون نام ] سه‌شنبه 1 آبان 1386 ساعت 12:18

سلام!
جدا حس آشناییه...ولی غصه نخور!
بگذر از همه چیز...بخواب...تلاش فایده ای نداره...پدرت هم خوابیده!

بابا سه‌شنبه 1 آبان 1386 ساعت 13:59

دوست داشتم وقتی هر دو با هم پرواز می کنیم ، من در کنار تو و یا پایین تر از تو پروازکنم. فکر می کردم اگر روزی همچون گذشته در حال پرواز خسته شدی، بتوانم ترا روی شاه پرهایم به بنشانم تا استراحتی کنی.
اکنون که، می بینم احساس می کنی این همدمی پرواز ترا خسته می کند. در همین بیابان خشک فرود می آیم و از تو می خواهم که، به پروازت ادامه دهی.

سکوت از من
فراموشی ز تو
هرگز ندانستم که،
شاید
چلچله در برف و سرما
شوق در پرواز
سوی آشیانی یخ فرو رفته
نخواهد کرد
و گرمی هوایی را که، از آن دور اقیانوس می آرد
و پرواز نو می آرد
به من هم ...
من کاه وگلی هستم
که، شوق آشیانی
گشته بودم
تا تو
روی آن
به آرامی بنشینی
ومن از گرمی
پای ظریف
آن نشستن ها
کمی گرمی
و یا هرچه
... یا ...
نه فرزندم
فراموشی، سکوت ، از من
مرا شوق سکوتت نیست
و من با حرکتی آهسته
دراین برکه گمنام
می آرم
ولی
تو
تو به پروازت
به پرواز بلندت
تا نهایت
بال خود بگشای
و منم از کنار برکه خشکم
لبخند پروازت
به شوقت
شوق ماندن را
بپیمایم

علی چهارشنبه 2 آبان 1386 ساعت 21:49 http://nevisande666.blogsky.com

eeee!!!
من هم امشب سکوت بودم!از سکوت نوشتم و پاک کردم و چیز دیگری نوشتم!
و بعد از باز کردن وبلاگت شکه شدم!
تو هم زیبا مینویسی دوست نزدیک!!
ارزوی موفقیت و شادی دارم برایت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد