نمی دانم چه بگویم. از کجا باید شروع کنم به تعریف کردن!
بگویم امروز چه احساسی داشتم؟! بگویم چقدر امید و نا امیدی به هم نزدیکند.
باید بیشتر فکر کنم شاید نشانه ها را هنوز درست معنی نمی کنم. شاید هنوز با نزدیکترینم کاملا احساس نزدیکی نمی کنم.
وقتی دنیا در یک ربع ساعت در چشمان تو ویران می شود و دوباره در آخرین ساعات شب امید خودت را باز مییابی، سخت است از احساس زندگی حرف زدن.
این شکست را ضمیمیه پیروزیهای دیگر می کنم و نشانه ها را اینطور می خوانم؛ بار دیگر تلاش خود را می کنم.
خط قرمز را می بینم ولی میخواهم از آن دور شوم.
شاید امیدی تازه، شعری شفافتر و برگینو از دفتر روزمرّگی هایم در انتظارم باشد.
و شاید هم به حرکت خود به انتها ادامه دهم.
من حالم خوب است... من فکر می کنم حالم خوب است.
اینجا، در این شهر دورهنوز هم برف می بارد. زمین سفید، پاک و معصوم شده است.
امشب
در یک خواب عجیب
رو به سمت کلمات
باز خواهد شد
باد چیزی خواهد گفت
سیب خواهد افتاد
روی اوصاف زمین خواهد غلتید
تا حضور وطن غایب شب خواهد رفت
سقف یک وهم فرو خواهد ریخت
و این شهر خاکستری ما تشنهی باران ِ... پاییز از نیمه گذشت اما بارون پاییزی رو ندیدیم هنوز...
آسمون بغض هم نمیکنه... چه برسه به گریه!
اما از دلخوشی نیست... شاید از بیعاری ِ... از فراموشی... مثل مردم زیرش...
سلام
نوشته زیبایی بودش
به وبلاگ من هم سر بزن
راستی خیلی وقته که لینک وبلاگم هستین
بای
بالاخره بارون اومد...