کسی، جایی، پنجره ای . . .
حواسم پرت رد پایی در روزمرًگی است . . .
آخرین غول این بازی خودم هستم.
غروری که کسی خدشه دار نکرد و دلی که چرکین شد.
غروری که مرا حفظ نکرد.
خشمی که لای دندانهایم زندانی شد.
مشتی که روی در نشست و به استخوان کسی نرسید.
شرفِ بو گرفته و وجود مریض اشرف مخلوقاتِ خدایی که هیچ برای گفتن نداشت.
دلم هیچ می خواهد.
فرار از تکالیف نا تمام.
حذف نا خواستنی ها.
تلاش امروز برای فردا را به فردا موکول می کنم.
نمی خواهم قهرمان داستان های خود باشم.
قلم خمیری و فشار کاغذ، بیهودگی تصمیم نوشتن را هر لحظه تغییر می دهند.
خواستن معنای نسبی می گیرد و لحظه فرار می کند.
لبخند زدن آسان و شیرین می شود.
وقتی حال خودم رو از دیگران می پرسمِ، انتظاری دیگر نیست . . نه از من و نه از شما.
من از فولاد نبودم. از خاک و آب هم نبودم . . من اصلا نبودم.
اختلاف بین من وخودم بود، شرم من در آیینه حل شده بود که من رو به گ* داد.