حسرت پرواز

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد...

حسرت پرواز

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد...

کلنجار



کسی، جایی، پنجره ای . . .

حواسم پرت رد پایی در روزمرًگی است . . .

آخرین غول این بازی خودم هستم.


توحمی به نام انسانیت



غروری که کسی خدشه دار نکرد و دلی که چرکین شد.

غروری که مرا حفظ نکرد. 

خشمی که لای دندانهایم زندانی شد.

مشتی که روی در نشست و به استخوان کسی نرسید.


شرفِ بو گرفته و وجود مریض اشرف مخلوقاتِ خدایی که هیچ برای گفتن نداشت. 




دلم هیچ می خواهد.

فرار از تکالیف نا تمام.

حذف نا خواستنی ها.


 تلاش امروز برای فردا را به فردا موکول می کنم.

نمی خواهم قهرمان داستان های خود باشم.

 

الآن



قلم خمیری و فشار کاغذ، بیهودگی تصمیم نوشتن را هر لحظه تغییر می دهند.

خواستن معنای نسبی می گیرد و لحظه فرار می کند.


لبخند زدن آسان و شیرین می شود.


خودزنی



وقتی  حال خودم رو از دیگران می پرسمِ، انتظاری دیگر نیست . . نه از من و نه از شما.

من از فولاد نبودم. از خاک و آب هم نبودم . .  من اصلا نبودم.

اختلاف بین من وخودم بود، شرم من در آیینه حل شده بود که من رو به گ* داد.