حسرت پرواز

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد...

حسرت پرواز

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد...

پرواز


‏تا حالا فکرشو کردی اون پرنده ای که رو اسمون شهر داره پرواز می‌کنه چی‌ میبینه و در مورد ما چی‌ فکر می‌کنه ...
‏منو میبینه که بی‌ نام و نشون دارم تو هر کوچه دنبال خاطراتت می‌گردم.
‏تورو میبینه غافل از حال من.
‏ به پرواز قسم که غافلی‌ از حالم. این شهر خالی‌ از خاطراتت داره دیوونم می‌کنه .
‏کاش که پرنده بودم و می‌تونستم ببینم تو الان کجائی‌ و دنبال خاطرات کی‌ میگردی .






حسرت...


‏حسرت یه ابر ساده تو اسمون
‏حسرت یه ذره خورشید
‏حسرت یه بار دیدن تو ولی‌ حیف که همش حسرته
‏وای که تو زندون چقدر سخته. وقتی‌ که از همون میل های زندون هم بیرون نمیره چون اسمون هم خاکستری.
‏خاکستری نه رنگ ابر نه رنگ اسمون و نه رنگ خورشید گریه اسمون رو هم که نمیبینی‌. آره تو زندونی‌

تو را قسم ...



‏تو را به اسمان ابی‌ قسم ترکم نکن که در این دنیا کسی‌ رو جز تو ندارم ! کسی‌ رو مثل تو ندارم ! انقدر خسته از
‏این زمونه که اصلا نای بل گشودنم نیست. پس بگذار این حسرت پروازم رو با دیدن تو در اسمان تسکین بدم !
‏تو را به تقدس پرواز ‌ قسم ترکم نکن !

‏اغاز یک پایان ‏ ‏ ‏ ‏ ‏ ‏


حسرت پرواز


‏شنیدم از حسرت پرواز دلم جوشید .
‏خواستم به تو بگویم ولی‌ تو در نزدیکی‌ من نبودی تو در اسمان بودی ا من ولی مثل پروانهٔ در مشت یه قدم فاصله
‏ داشتم با مرگ بی‌ تو با مرگ با حسرت پرواز