یه چند روزی بودش که دیگه نمیومد پیشم ! آخه میدونی تنها دوستم بود !
عاشق صداش بودم آخه خیلی قشنگ میخوند ! تو روزی سرد زمستونی پیشم بود .
خیلی وقتها میشد بدون اینکه متوجه گذر زمان بشم ساتها تو چشش زل میزدم و نگاهش میکردم. خیلی دوستش داشتم .
میخواستم که مال من باشه ولی نمیشد !
فکر میکردم که دیگه نمیخواد بیاد پیشم ! به خودم میگفتم خدایا آخه کجا دنبالش بگردم تو این شهر بزرگ.
حالا میدونم که اونم دیگه نمیاد آخه رفته اون بالا ها دیگه هم نمیاد . آخ که دوست داشتم منم میتونستم مثل خودش
بل در بیارم و دنبالش برم !