حسرت پرواز

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد...

حسرت پرواز

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد...


در تاریکی شب، خیره به چراغ هایی در دور دست می مانم.

یک . . دو . . یک . . دو . . یک . . دو . .

انگاری سر جایم ایستاده ام و حرکتی نمی کنم.


مثل توحم بودن من . . . آرزوی دیدن فردا برای مگس یک روزه.

من در میان این دریای حذیان، چرا خندیدن از یادم رفت؟ 


چرا  پشت جفنگ، به انتظار طلوع واقعیتی فراگیر ایستاده ایم؟



تقویم نو

امروز قراری با روزگار داشتم


از صورت خندان یک سرباز چه می شود خواند؟


این تاخت نه شعار زندگی، بلکه راه است و راه انتخاب من است.


هدف طی طریق است.

یخ


پسرک بازهم در خوابش، در آن صبح  سیاه،  کفش نپوشیده به مدرسه رفت.

 


لحظه های بی صبر



از روزها فقط تعدادشان تا بایدی دیگر یادم می ماند.

روزها کوتاهتر و . . . عین هم می شوند.


خاطرات آنقدر مرور می شوند، تا تک تک شان مثل دفتر ریاضی آخر سال شوند . . ورق خورده . . قدیمی . . تلخ . . آشنا 


سقوط دلایل


اشتباه 

این است که بودن را تعریف کنم.

وقتی بودن، خلصه نوازش دستی در تلاطم آسایش است، میان تنهایی. 


صحیح

تصریف دوباره تصاویر پشت چشم هاست.

دیدن ابر بارانی و کشیدن لکه زرد در آسمان، از پشت پنجره است.


نتیجه

سوزش چشم هایی است که در بر فکر خویش، دلتنگی را دلپذیر کردند.


ولی

سرخوشی از پس آزمون باید ها و نبایدها،در تب آغاز پذیرش نبودن ها، بی رنگ شد.