حسرت پرواز

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد...

حسرت پرواز

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد...

ملکه قصه هام

 

این روزها زیاد می خوابم.  

 

کافه هم فقط یک ساعت اول جلوی کتاب های پر از فرمول و تئوری های خشک بیدارم نگه می داره.  

 

بقیش هم یا خوابم یا تو بیداریم خواب می بینم. 

 

نه دلم گرفته و نه حسرت چیزی رو می خورم ؛فقط  بر می گردم از اول پشت هم همه چیز رو دوباره پیش خودم دوره می کنم. 

 

بعضی جاهای داستان رو که مرور می کنم احساس این رو دارم که من نبودم، از گذشته ام اینقدر دور شدم که دیگه خودم رو نمی شناسم.   

 

 

 

آس دلمم فقط واسه بی بی دل رو می کنم.

 

خوب پیش می رم. از خودم راضی ام. 

  

نظرات 4 + ارسال نظر
مثل هیچکس پنج‌شنبه 1 اسفند 1387 ساعت 10:20 http://istgahe-akhar.blogspot.com/

این حس نبودن رو خوب می شناسم
...حس گم شدنم در گذشته....

شاید هم گذشته است که در من گم می شه؟!
نمی دونم...

خوشحالم که از خودت راضی هستی...
و می دونی که داری خوب پیش می ری!

عاشق رازقی شنبه 3 اسفند 1387 ساعت 14:46 http://ashegherazeghi.blogfa.com

این کیه که قد ایینه ؟
عکسشو زدن به دیوار
چقدر شبیه من نیست
نه خدایا منم انگار.....

مثل هیچکس سه‌شنبه 6 اسفند 1387 ساعت 09:40 http://istgahe-akhar.blogspot.com/

سلام ... ممنون که سر زدی....
من هم امیدوارم تو همیشه از خودت راضی باشی :)

عبداله چهارشنبه 7 اسفند 1387 ساعت 07:59 http://damdami2.blogsky.com

سلام
خوش باش دمی که زندگانی این است....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد