این روزها زیاد می خوابم.
کافه هم فقط یک ساعت اول جلوی کتاب های پر از فرمول و تئوری های خشک بیدارم نگه می داره.
بقیش هم یا خوابم یا تو بیداریم خواب می بینم.
نه دلم گرفته و نه حسرت چیزی رو می خورم ؛فقط بر می گردم از اول پشت هم همه چیز رو دوباره پیش خودم دوره می کنم.
بعضی جاهای داستان رو که مرور می کنم احساس این رو دارم که من نبودم، از گذشته ام اینقدر دور شدم که دیگه خودم رو نمی شناسم.
آس دلمم فقط واسه بی بی دل رو می کنم.
خوب پیش می رم. از خودم راضی ام.
این حس نبودن رو خوب می شناسم
...حس گم شدنم در گذشته....
شاید هم گذشته است که در من گم می شه؟!
نمی دونم...
خوشحالم که از خودت راضی هستی...
و می دونی که داری خوب پیش می ری!
این کیه که قد ایینه ؟
عکسشو زدن به دیوار
چقدر شبیه من نیست
نه خدایا منم انگار.....
سلام ... ممنون که سر زدی....
من هم امیدوارم تو همیشه از خودت راضی باشی :)
سلام
خوش باش دمی که زندگانی این است....