حسرت پرواز

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد...

حسرت پرواز

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد...

هیچی

 

شب به پایان نرسیده که از دلتنگیهام کم شه. از دلواپسی هام.

شب که می شه مثل بچه ها همه طرف رو نگاه می کنم که نکنه...

 

 

دلم تنگ... خوب که چی ؟ حالا همه عالم باید بیان به دل شما برسن نکنه یه وقتی...

نه حاجی.دیگه همه چی عوض شده.

 

 

شبها عادت کردم بیدار بشینم تا صدای گنجیشک هارو بشنوم که صبح ها می خونن.

اینجا بهار اومده.

ولی.

 

 

اسب های وحشی خیال رو باید آزاد گذاشت مگه نه؟

اسب های خیال من به تو مثل نفس کشیدن احتیاج دارن ... خب دیگه وحش نیستن. اهلی شدن.

 

 

نمی دونم کی و چه جوری تونسته بودم همه حرفاتو حفظ کنم که هر شب من می شینم و با تو توی این تنهایی مطلق حرف می زنم.

خیلی موضوع دارم واسه صحبت کردن.

 

 

گرگ و میش شده برم بخوابم.

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد