سلام
یه شعر خیلی قشنگ از سهراب چند وقت پیش خوندم خیلی به دلم نشست
سهراب میگه
غمی غمناک
شب سردی است، و من افسرده.
راه دوری است، و پایی خسته.
تیرگی هست و چراغی مرده.
می کنم، تنها، از جاده عبور:
دور ماندند زمن آدم ها.
سایه ای از سر دیوار گذشت،
غمی افزود مرا بر غم ها.
فکر تاریکی و این ویرانی
بی خبر آمد تا با دل من
قصه ها ساز کند پنهانی.
نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر، سحر نزدیک است.
هر دم این بانگ برآرم از دل:
وای، این شب چقدر تاریک است!
خنده ای کو که به دل انگیزم؟
قطره ای کو که به دریا ریزم؟
صخره ای کو که بدان آویزم؟
مثل این است که شب نمناک است.
دیگران را هم غم هست به دل،
غم من، لیک، غمی غمناک است.
بعضی وقتا که شعر ها و یا حتی همین وبلگ دوستام رو میخونم احساس میکنم همه یه احساس رو داریم. این همه ادم
تنها که با هم هستن و باز هم تنهان.
سلام کوروش جان
شعر نابی بود و به جا
ما هم آپ هستیم خوشحال میشم به ما سر بزنی
یا حق
یک عصر غم انگیز بهاری . و شما
من از بغل بهانه جاری و شما .
درکوچه بن بست میان دو سلام
من ساکن خانه کناری . و شما ؟
دیر شد ببخشید
لینک ماهم ؟
درود بر تو. جهت عرض ادب خدمت رسیدم.موفق باشی....
اندکی صبر ..سحر نزدیک است...
سلام ٬
بزرگی گفته : انسانها در مملکت وجود خویش تنها هستند . (تنهایی هم عالمی داره مگه نه؟؟؟)
سلام...
میدونی از چی تعجب میکنم؟؟؟
تو با این روحیه ماهت چرا میای وبلاگ کثیفی مثل من!!!
من زیاد اهل شعر نیستم ولی سهرابو قبول دارم...
این شعرشم قشنگ بود...
ممنون که اومدی...
سلام
عالی بود
خوشحال میشم به من هم سری بزنی