حسرت پرواز

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد...

حسرت پرواز

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد...

روزها

 

دورم از تو ... آزارم می ده

حس می کنم.

ولی ... ولی با هر نفس بهت نزدیکتر می شم باز.

یه روزی می رسه بازم واست بخونم

 

اگه حتی بین ما فاصله یک نفس

نفس من رو بگیر

 

نزدیک اون روز... باز هم حس می کنم... حس می کنم.

آره مطمعنم

پس بشمر با من... یک... دو... سه...

 

نظرات 1 + ارسال نظر
آزاده یکشنبه 10 تیر 1386 ساعت 13:52

یک...دو...سه...چهار... پنج...شش...هفت
حتی تا ده هم نشمردم
صدای قدمهات وقتی می رفتی.تق..تق..تق... و من به پنجره ته راهرو نگاه می کردم که پشتش فقط دیواری سنگی بود
بوووووم.در راهرو بسته شد و من باور کردم که رفتی
اما ندیدم.نخواستم ببینم.نتوانستم ببینم

به عادت همیشه پشت پنجره آمدم که وقتی می روی برایت دست تکان دهم
به عادت همیشه سیگاری پیچیدم
به عادت همیشه کف دستم را چسباندم به خنکای شیشه
...
همه چیز مثل همیشه
جز اینکه می دانستم این بار که از جلو پنجره من می روی،دیگر بر نمی گردی
یک...دو...سه...چهار...پنج...شش...هفت...هشت...نه...ده...
یازده...دوازده...سیزده...
پس کجا ماندی
چهارده...پانزده...شانزده...هفده
نرفتی
شاید عطری خوش بو و سبک شدی و در همین راهرو ها ماندی
شاید هم سنگی از این ساختمان
از این شمردن های بی انتها خسته ام...وقتی نمی دانی تا چند باید بشمری
...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد