حسرت پرواز

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد...

حسرت پرواز

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد...

شب

‏شب که می‌شه دیوونه می‌ شم ، آخه دیگه چیزی اطرافم نمیتونم ببینم من میمونم و یه عالمه عکس از تو که تو ذهنم !

‏می‌خوام بازم بزنم به خیابون .

‏نمیدونی‌ اینجا چی‌ میکشم. به خدا از حالم خبر نداری !
‏میترسم، میترسم از روزی که تو هم نباشی‌. یه بهونه فقط واسه موندنم مونده اونم تویی‌.

‏موندم چه جوری این همه تنهائی‌ رو بهت نشون بدم.

‏با اینکه میدونم یه روزی رفتن یا موندنم واست فرقی‌ نخواهد کرد ولی‌ دوست دارم بمونم تا شاید بتونم خودم رو دوباره
‏پیدا کنم تو این دنیای تنهائی‌ که واسه خودم ساختم .

‏خدا رو چه دیدی شاید روزی شدو تو هم حال منو پیدا کردی. اون موقع مطمئن باش که دیگه کسی‌ جز تورو نمی‌خوام !

نظرات 1 + ارسال نظر
راوی خاطرات بزها دوشنبه 6 آذر 1385 ساعت 06:10

عکس تو را در قاب چشمانم خواهم گذاشت
چشمان را خواهم بست و دیگر باز نخواهم کرد
مبادا کسی آن را از قاب چشمان من بدزد


متشکرم که به من سر زدی کوروش خان

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد