حسرت پرواز

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد...

حسرت پرواز

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد...

خدایا


‏خالی‌ شدم از تو !
‏نمیدونم چرا !
‏ولی‌ از وقتی‌ فهمیدم ارزوم داره به حقیقت تبدیل میشو می‌تونم دوباره باهات صحبت کنم دیگه خالیم !
‏آخه آرزوی دیدن دوبارهٔ تو بود منو زنده داشت ! حالا خودتو می‌خوام چی‌ کار ! بابا میزشتی‌ با ارزوهام زندگی‌ می‌کردم
‏وقت هم زودتر میگذشت.
‏خب شبا اگه از تو با خودم صحبت نکنم در مورد چی‌ با خودم خلوت کنم !؟
‏ناراحت نیستم دارم به آرامش میرسم ! فقط تورو، خدا تورو جون هرکی‌ دوست داری این آرامشو دیگه ازم نگیر.
‏خیلی‌ دوست دارم بدونم الان دلت پیش کیه ! یه دنیا تنهایم.
‏دوست دارم منو تو دنیای تنهائیم دفن کنن اونجا که هیچ کس غیر خودمو آرزوهام نیستم.

‏خدا ، آره با خودتم آره...
‏حالا فهمیدم که صدامو شبا میشنیدی. ولی‌ راسته میگن تو این دنیا تا چیزی ندی چیزی گیرت نمیاد. تنهائیام دارن می‌رن
‏ولی‌...
‏خدایا اینجام رو زمین . زیر همون آسمون خاکستری. تو همون جا که خودت منو فرستادی. خواستم بهت بگم عشق
‏پروازم. دوست دارم پرواز رو. ولی‌ اینجا نه اونجا که خاکم می‌کنن تو اون اسمون !


آسمان

مثل کودکی که بابی اعتنایی به سیبی نگاه می کند
به آسمان خیره مانده ام
آسمانی که بین طلوع وغروبش
حتی سنجاقکی پوست نمی اندازد
آسمانی که روزش نیمی خورشید و نیمی زخم است
و شبش نیمی اضطراب و نیمی ماه
بانو، ندامت واژه ی مناسبی نیست
اما تاکی میتوانم در این باغ
که نه نمک دریا را به خاطر می آورد
نه طعم آفتاب را
به انتظار بنشینم
می دانم دلالتم میکنی که
این رنج تازمانی که نتوانیم دونیمه ی گمشده ی آغاز و انجام جهان را
به هم بپیوندیم ادامه خواهد داشت
آه بانو
تاکی باید از مرارات آفتاب و عطر نان بگوییم
ازشب هایی که نمی خوابیدیم
وآتش را پاسداری می کردیم
بانو!
ماهمه عمربرآب می رفتیم
وجامه مان را خشک می خواستیم
غافل که خاکسترخیسی بیش نبودیم
بگذاربرایت بگویم
روزی برای نوشتن حاشیه ای بر ماه
پروانه ای شدیم
پروانه ای که بالهایش را باد برد
آنچه ماند
کرم لاغری بود
درهمسایگی باران هایی که
فقط آرزوهای ادم ها را خیس میکند
وما وقتی دانستیم
تاتحویل سال چندهزاره مانده است
برعمر رفته گریستیم
وتاوشال مادررا
برای بدرقه ی یکدیگر
آماده کردیم
اری بانو
دانایی ومادرهردو
موهبتی هستند
برای گریستن
واین باید چهلمین بهاری باشد
که میان لب های من
وبوسه های تو
برف می بارد
آه بانو، بانو، بانو
هنوزبعدازظهرزمستان است
هنوزبرف می بارد
وتوهنوزازعطرملایم
گل های نرگس میگویی
ازآیینه هایی که ازپیرشدن ما می گویند
وازبهاری که
رنگ به چهره ندارد