حسرت پرواز

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد...

حسرت پرواز

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد...

خدایا


‏خالی‌ شدم از تو !
‏نمیدونم چرا !
‏ولی‌ از وقتی‌ فهمیدم ارزوم داره به حقیقت تبدیل میشو می‌تونم دوباره باهات صحبت کنم دیگه خالیم !
‏آخه آرزوی دیدن دوبارهٔ تو بود منو زنده داشت ! حالا خودتو می‌خوام چی‌ کار ! بابا میزشتی‌ با ارزوهام زندگی‌ می‌کردم
‏وقت هم زودتر میگذشت.
‏خب شبا اگه از تو با خودم صحبت نکنم در مورد چی‌ با خودم خلوت کنم !؟
‏ناراحت نیستم دارم به آرامش میرسم ! فقط تورو، خدا تورو جون هرکی‌ دوست داری این آرامشو دیگه ازم نگیر.
‏خیلی‌ دوست دارم بدونم الان دلت پیش کیه ! یه دنیا تنهایم.
‏دوست دارم منو تو دنیای تنهائیم دفن کنن اونجا که هیچ کس غیر خودمو آرزوهام نیستم.

‏خدا ، آره با خودتم آره...
‏حالا فهمیدم که صدامو شبا میشنیدی. ولی‌ راسته میگن تو این دنیا تا چیزی ندی چیزی گیرت نمیاد. تنهائیام دارن می‌رن
‏ولی‌...
‏خدایا اینجام رو زمین . زیر همون آسمون خاکستری. تو همون جا که خودت منو فرستادی. خواستم بهت بگم عشق
‏پروازم. دوست دارم پرواز رو. ولی‌ اینجا نه اونجا که خاکم می‌کنن تو اون اسمون !


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد