هر روز خسته و داغون تر می شم.
دعا ها٫ ناله و نفرین های مادرم به من سر نماز.
بازهم فکر فرار زده به سرم اما این بار تنها می پرم.
تنها مثل بیشتر عمرم.
همین چند روز هم که تنهایی ازم دور شده بود یه اتفاق ساده بود... برخورد دو نگاه...
تنها می رم جایی که نه مادری باشه نه رفاقت های خاله خرسی.
نه عشقی باشه نه آدمش.
نرفتم هنوز آخه نمی خوام عزیزترین کسم رو به همین راحتی ببازم.
ولی اگه روزی برم خیلی چیزا خراب می شه می دونم.
چیزی واسم دیگه نمی مونه که از دستش بدم...
من حرف دارم آدما...حرف دارم واسه زدن...