چشمام رو می مالم که ببینم واقعیت داره یا نه..
نه از پشت یه درخت توی یه شب تاریک زمستونی می اومد و نه از ته یه داستان درام.
نه لباس سیاه تنش بود، نه یه طبر دستش و نه صورتش پوشیده بود.. فقط زل زده بود بهم.
نه حرکتی می کرد و نه لب از لب وا می کرد تا چیزی بگه... فقط نگاهم می کرد.
نگاهم رو ازش بریدم، سنگینی نگاه اون هم کمتر شد.
باید آیینه رو دوباره از غبار پاک کنم. راستی ریشمم بلند شده ...
ولی نفس که هنوز می کشم...