حسرت پرواز

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد...

حسرت پرواز

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد...

یه جایی توی همین شهر

 

 

لحظه ای احساس کردم شاید دیگر کسی پشت پنجره منتظر شنیدن قدمهام هنگام دور شدن نباشه.

لحظه بعد ترسیدم که دلم طاقت نیاره و دوباره کسی رو بخواد که دیگه بهش تعلق نداره.

چند لحظه گذشت و من تصمیم گرفتم این دفعه از راهی برگردم که معمولا نمی رم.

وقتی می اومدم نه دستای سردش و نه شیشه بخار کرده پنجره زیباترین اتاق دنیا رو دیدم .

می ترسیدم دیگه هیچ چیز جای خودش نباشه یا بهتر بگم همه چیز به جای اولش بر گشته باشه.

.

.

.

کی فکرشو می کرد تو دل همین شهر٫ همین شهر قشنگ کسی باشه٫ کسی باشه که جواب حتی سوال های ناپرسیده من رو هم  بدونه.

جایی توی همین کوچه پس کوچه ها که هر روز من از روبروشون رد می شدم کسی باشه که از بودنش اینقدر سر زنده و از نبودنش اینهمه سر درگم باشم.

کسی باشه معنای دوست داشتن رو به من بی خاطره... به منی که حتی نمی تونستم دیگه درست رفتار کنم یاد آوری کنه.

یه جایی توی همین شهر هنوز کسی هست.

 

 

 

روح

 

روح رو می شناسم.

همون نیست شبها می آد سراغم تا نگذاره بخوابم؟

همون نیست که هنوز منو زنده نگه داشته ؟

همونی هست که بهم می گه دوست داشتن رو بلدی.

 

 

روزها

 

دورم از تو ... آزارم می ده

حس می کنم.

ولی ... ولی با هر نفس بهت نزدیکتر می شم باز.

یه روزی می رسه بازم واست بخونم

 

اگه حتی بین ما فاصله یک نفس

نفس من رو بگیر

 

نزدیک اون روز... باز هم حس می کنم... حس می کنم.

آره مطمعنم

پس بشمر با من... یک... دو... سه...

 

 

می دونم تموم شده ولی با هم که غریبه نیستیم گل من.

دوستت که دارم حداقل بهترینم.

ااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااه

ترک می کنم

ترک می کنم

ترک می کنم

ترک می کنم

ترک می کنم

ترک می کنم

ترک می کنم

ترک می کنم

ترک می کنم

ترک می کنم

ترک می کنم

ترک می کنم

ترک می کنم

ترک می کنم

ترک می کنم

ترک می کنم

ترک می کنم

ترک می کنم

ترک می کنم

ترک نمی کنم