حسرت پرواز

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد...

حسرت پرواز

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد...

نوا

 

 

لحظات احساسشون رو به سرعت ثانیه عوض می کنند و این وسط من می مونم با آتشی درونم که هیچکس ... و هیچکس نفهمید چرا می خندم.

شهر خوابیده مثل همیشه.

 

 

 

همه زندگیم رو زیر سوال بردند.

عزیزترین کسی که تو دنیا داشتم ازم گرفتند. هنوز هم راحتم نمی گذارن به درد خودم بسوزم.

چرا آخه چرا؟

خدایا چرا هیچکس اینجا حرفای منو نمی فهمه؟

چرااااااااااااااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ لامذهب حرف بزن دیگه.

نشستی نگاه می کنی. من هم آدمم دل دارم. نسوزون منو.

می گن زمین جای رزم هست و آدما با شمشیرای چوبی با هم می جنگند.

پس چرا شمشیر بقیه اینقدر تیزه؟ دارم تیکه تیکه می شم.

حرفام رو کسی نمی فهمه. کسی گوشی نداره که اصلا بشنوه.

 

بارون

 

 

آسمون آبی امروز٫ آبی بودنش رو در چند دقیقه به بارون سپرد.

بارید و بارید ... تا سبک شد.

دوباره آبی شد.

فقط من خیس شدم.

دوست نداشتم برسم خونه.

کسی اشکامو نمی دید. دیگه هیچکس نپرسید پسر جان چته؟ 

دلم داشت پرواز می کرد... می رفت جاهایی که دیگه من نمی تونم برم.

حسودیم شد.

.

.

.

اتاق خلوت... جایی که دیگه حتی.... اینجا هم از بودن من دارن بی تاب می شن.

دوست دارم. آره ... حالا حالا ها دوست دارم.

 

 

نقاشی

 

خواستم بگم امروز نقاشی کشیدم.

منم نقاشی کشیدم.

منم هنوز می تونم نقاشی کنم.

جالب بود تو فکرم داشتم توی یه دنیای دیگه می پریدم ولی نقاشی می کشیدم.

فقط نفهمیدم دستم رو کی و با چی بریدم.

امروز نقاشی کشیدم.

نقاشی پله برقی.

 

روزها و شبهام

 

 

شبها که تو خواب باهات حرف می زنم.

روزها هم که تو بیداری خوابتو می بینم.

دوباره کابوس این زندگی بیدار شده.

داد بزنین ... بیدارم کنین.