چقدر خودم باید جلوی خودم را بگیرم. خسته شدم بس که تو چهارچوب این زندگی حرکت کردم.
کاش از اینهمه درسی گرفته بودم و بی پرواتر حرف میزدم. اینقدر در خودم می ریزم که آخرش نمیتوانم جلوی خودم را بگیرم و به زمین و زمان میزنم.
انگاری خیلی تحملم کمه.
این روزا انقدر دلتنگم که حتی با پیادهرویهای شبانه هم آرام نمیشم.
کاش حداقل درسهای پرواز کردن، دل به دریا زدن رو درست و تا آخر یاد میگرفتم.
کاش این مغزم از کار میافتاد و فقط اون کاری رو میکردم که دلم میگفت درسته.
اینروزها تنها میتونم با سازم دردو دل کنم که هرچی بهش میگم جوابم رو میده. هرچقدر داد میزنم همصدایم با من میخونه.
آرامش...حاضرم، من پایه ام تا هرجا که باشه دنبالش برم.
اگر من عاشق نبودم...
اگر عاشق نبودی چی؟!
سعی کن ادامهاش بدی...
الیاس... برای نوشتن اینجا فکر نکن... بریز بیرون... هرچی که هست...