حسرت پرواز

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد...

حسرت پرواز

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد...

خون جگر

 

از این لحظات مجهول که مثل شن و ماسه تو چشم می‌رن بدم میاد.

از این تنفر که همیشه همراهمه بدم میاد .

از این زندگی‌ بی‌ معنی‌ و پوچ خسته شدم. خدا اگه تا الانم داشتی‌ ازمایشم می‌ کردی دیگه بسه بگذار از این به بعد زندگی‌ کنم. از دستت خسته شدم تنها کسی‌ هستی‌ که دستم بهت نمیرسه.

وااااااااااااااااااااااااااای که چقدر بدبختم

به خدا یه خودت قسم اشتباه کردی با افرینش من. کل افرینشتو بردی زیر سوال.

نمی‌خوام دیگه باشم. می‌خوام خودت ورم داری از رو زمین تا مجبور نشم خودم تو کارت دست ببرم.

از این همه خون جگر شدن های الکی‌ بخاطر کم عقلی‌ بقیه دلم گرفته.

از این همه آدم های خواب و بی‌تفاوت دوروبرم حالم بهم می‌خوره.

از اینکه کم کم داری همه چیزمو ازم میگیری دلم گرفته ولی‌ چرا دیگه با احساس من بازی میکنی‌.

هه...

اینقدر پر میشم از تنفر که خودم از خودم خفه بشمو .... تو کارت دست ببرم.

دیوونم کردی دیوونه چرا نمیای‌ مشکلتو بهم بگی‌ شاید من بتونم وسعت حل کنم تو هم آروم شی‌ دیگه اینقدر تو

زندگی‌ من دست کاری نکنی‌. شاید به قول بعضیا من نباید به تو ایراد بگیرمو مشکلتمو خودم حل کنم ولی‌ ... ولی‌

همین بعضیا....

اهههههههههههههه

ولی‌ همین بعضیا که ادعاشون می‌شه خودشون تو کار عذاب من هستن.

خدا جون چی‌ آفریدی واقعا...