اینقدر سرفه می کنم که دیگه نفسم بالا نمی آد. کوتاه صبر میکنم، دستهام رو به زانوهام می گیرم تا حالم سر جاش بیاد. خیابون اینقدر خلوته که تا تهش که دیگه سیاه میشه کسی رو نمیشه دید. نمیدونم از خونه می زنم بیرون تا آروم بشم یا دارم دنبال رد پایی، بوی عطری توی شهر میگردم. حالم که جا میآد به راهم ادامه میدم. خیابانهای خلوت و کوچههای تاریک و بیصدا. دلم تنگ شده. کمکم شروع میکنم به زمزمه کردن؛ از خانه بیرون میزنم... اما کجا امشب... شاید تو میخوانی مرا... . به اطرافم نگاه میکنم. دوتا صندلی که روبروی هم قرار داده شدن. چقدر دلم می گیره. یه چند دقیقه ای خیره می مونم. نمیدونم چرا یاد آهنگ نفس میافتم...شاید چون دوتا صندلی اینقدر به هم نزدیک قرار گرفتن. وقته رفتن از کنارشون احساس می کردم دارم از چیزی دل میکنم. یاد کل چیزهایی می افتم که دارم از دستشون میدم. حتی خیلی چیزها هم دیگه دارن تغییر پیدا میکنند. اطرافیانم هم تو زندگیشون مثل قبل نیستند. از کنار دکه روزنامه فروشی که رد میشم یاد لرزش دستهام، ناتوانیهام، حرفهای نزدهام میافتم. راهم رو ادامه میدم. به پل که میرسم یه نگاهی بهش میاندازم...تو دلم میگم پل هم بزرگ شده. قبل از اینکه برسم روی قسمت روی رودخانهاش با خودم زمزمه میکنم اینجا جای پاکدلان است، اونهایی که جرعتش رو دارن اگه پاش رسید هم از روش بپرن پایین. جای داد زدنه... بر میگردم. کافههای بسته و خاموش مشتریهای فردا رو خواب میبینن که شاید فردا هم دوباره دو نفر اومدن اینجا و ... از مزۀ شکلات زد سرفه دیگه حالم بد میشه. توی راه برگشت دوباره از کنار دو صندلی رد میشم هنوز روبروی هم نشستند.
سر و صدا میکنم بلکه کمی جلب توجه کنم.
بهم نگاهی میکنند و به راه خودشون ادامه می دهند.
میگم کسی رو ندارم باهاش صحبت کنم ولی تا کسی حالم رو میپرسه سفره دلم را براش باز می کنم واینقدر میگم تا حوصلش سر بره.
آخه بیمعرفت لااقل بگو ساکت؛ خفه؛ لال بمیر که بفهمم نمیخوای به حرفام گوش کنی.
پ. ن. واسه بعضی "دوستان": من خدای خودم رو خیلی وقت پیش پیدا کردم، حالا نبودنش هست که آزارم میده.درست حدس زده بودی، اگه مشکلات زندگیم رو یادم میره واسه اینه که من چیز دیگری جز پرستش بلد نیستم.
خوشا به حال کسانی که خداشون را لااقل پیدا کردند هرچند بتپرست شدند.
آره عزیز...
از این شهر سرد که حتی دیگر کوچه هایش جوابی به سلامم نمی دهند دلم گرفته است.
من از اینجا، از بوی عطر این خیابانها؛ نمی خواهم دور شوم.
در کوچه پس کوچه هایش آرامش میگیرم وقتی فکر میکنم.
شانه هایی را کم آورده ام. چه شانه هایی را کم آورده ام. شانه های مَحرَمی را می خواهم.
شانه هایت را برای گریه کردن
دوست دارم دوست دارم
دوست دارم
دوست دارم
دوست دارم
دوست دارم
دوست دارم
...